فیک تهیونگ پارت ۳۳
از زبان ا/ت
تا صبح نتونستم بخوابم باید بدونم چرا همچین فکرایی میکنه چرا نمیتونه بفهمه که من بخاطر اون برگشتم چرا باور نمیکنه مجبور بودم باید ازش بپرسم باید بفهمم .
بدون اینکه صبحانه و ناهار بخورم تا بعد از ظهر صبر کردم تا به خودم بیام چون شب نخوابیده بودم
رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون یه چای خوردم لباس پوشیدم میا زنگ زده بود
بهش زنگ زدم گفت: ا/ت کجایی چرا برای صبحانه و ناهار نیومدی منتظرت بودیم
گفتم : حالم خوب نبود
گفت : چیزی شده گفتم : نه چیزی نشده
گفت : باشه پس استراحت کن
( شب )
از زبان ا/ت
رفتیم به یه باغ بزرگ که همه جایش چراغانی بود بعدها شام آنسا تهیونگ رو برد تا باهم قدم بزنن
مینجا و میا هم منو با زور بردن تا قدم بزنم
وسطای راه بودیم خیلی خلوت بود
آنسا و تهیونگ رو دیدیم
تهیونگ برگشت سمته آنسا یه چند دقیقه با لبخند نگاش کرد و بعد 😘 ( خودتون دریافت کنید چی گفتم )
از هم که جدا شدن تهیونگ برگشت سمتم و با نیشخند نگام میکرد
میا گفت : لعنت بهت کیم تهیونگ
گریَم گرفته بود گفتم : من میرم ازشون جدا شدم برگشتم و رفتم یه سمته دیگه باد سرد میومد توی تنهایی قدم میزدم حدود نیم ساعت گذشت
احساس کردم یکی که شبیه تهیونگه جلوم با فاصله زیادی که پشتش به من بود مونده رفتم سمتش وقتی منو دید میخواست بره که گفتم : تهیونگ صبر کن
باید یه چندتا سوال ازت بپرسم
برگشت سمتم گفتم : چرا فکر میکنی دوست نداشتم چرا نمیفهمی که بخاطره تو برگشتم چرا هرکاری میکنی که هربار قلبم تیکه تیکه بشه
اون فقط داشت نگام میکرد گفتم : جواب بده ...چرا چیزی نمیگی تهیونگگگگ
گفت : چون تو اینکار رو با قلبم کردی با اینکه دیدی اینکار رو انجام دادی
گفتم : من مجبور بودم چرا باور نمیکنی چرا نمیفهمی من دوست داشتم
گفت : من دیگه فراموشت کردم بودن یا نبودنت برام مهم نیست تموم شد
این حرفه دنیا رو رو سرم خراب کرد یهو صدای جین رو شنیدم که بلند داد زد و گفت : هی عوضی چطور میتونی همچین حرفی رو بزنی
تهیونگ خنده کوتاهی کرد و گفت : نکنه تو عاشقش شدی ها ؟ میتونی دوسش داشته باشی
جین اومد و یه مشت زد تو صورتش و گفت : حرف دهنت رو بفهم چندتا دیگه هم زدش
رفتم وسطشون جین رو هولش دادم گفتم : جین کافیه بسه دیگه ولش کن
گفت : ا/ت اون عوضی همچین چیزایی بهت میگه اون موقع تو هنوزم ازش طرفداری میکنی
با گریه گفتم : خواهش میکنم جین
گفت : واقعا که ا/ت
اینو گفت و رفت برگشتم سمته تهیونگ و یه سیلی زدم بهش گفتم : نمیدونستم اینقدر سنگ دل و پستی تهیونگ
از کنارم رد شد و رفت
افتادم روی زمین و زار زار گریه میکردم کفه دستام رو به زمین سرد و سِفت میکوبیدم تا اعصبانیتم خالی بشه
اینقدر که زخمی شده بودن دستام میسوختن صدای میا اومد که بلندم کرد و گفت : ا/ت چه بلایی سرت اومده چیکارت کردن با نگرانی نگام میکرد محکم بغلش کردم و گریه کردم اونم بغلم کرد و گفت : عزیزم
تا صبح نتونستم بخوابم باید بدونم چرا همچین فکرایی میکنه چرا نمیتونه بفهمه که من بخاطر اون برگشتم چرا باور نمیکنه مجبور بودم باید ازش بپرسم باید بفهمم .
بدون اینکه صبحانه و ناهار بخورم تا بعد از ظهر صبر کردم تا به خودم بیام چون شب نخوابیده بودم
رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون یه چای خوردم لباس پوشیدم میا زنگ زده بود
بهش زنگ زدم گفت: ا/ت کجایی چرا برای صبحانه و ناهار نیومدی منتظرت بودیم
گفتم : حالم خوب نبود
گفت : چیزی شده گفتم : نه چیزی نشده
گفت : باشه پس استراحت کن
( شب )
از زبان ا/ت
رفتیم به یه باغ بزرگ که همه جایش چراغانی بود بعدها شام آنسا تهیونگ رو برد تا باهم قدم بزنن
مینجا و میا هم منو با زور بردن تا قدم بزنم
وسطای راه بودیم خیلی خلوت بود
آنسا و تهیونگ رو دیدیم
تهیونگ برگشت سمته آنسا یه چند دقیقه با لبخند نگاش کرد و بعد 😘 ( خودتون دریافت کنید چی گفتم )
از هم که جدا شدن تهیونگ برگشت سمتم و با نیشخند نگام میکرد
میا گفت : لعنت بهت کیم تهیونگ
گریَم گرفته بود گفتم : من میرم ازشون جدا شدم برگشتم و رفتم یه سمته دیگه باد سرد میومد توی تنهایی قدم میزدم حدود نیم ساعت گذشت
احساس کردم یکی که شبیه تهیونگه جلوم با فاصله زیادی که پشتش به من بود مونده رفتم سمتش وقتی منو دید میخواست بره که گفتم : تهیونگ صبر کن
باید یه چندتا سوال ازت بپرسم
برگشت سمتم گفتم : چرا فکر میکنی دوست نداشتم چرا نمیفهمی که بخاطره تو برگشتم چرا هرکاری میکنی که هربار قلبم تیکه تیکه بشه
اون فقط داشت نگام میکرد گفتم : جواب بده ...چرا چیزی نمیگی تهیونگگگگ
گفت : چون تو اینکار رو با قلبم کردی با اینکه دیدی اینکار رو انجام دادی
گفتم : من مجبور بودم چرا باور نمیکنی چرا نمیفهمی من دوست داشتم
گفت : من دیگه فراموشت کردم بودن یا نبودنت برام مهم نیست تموم شد
این حرفه دنیا رو رو سرم خراب کرد یهو صدای جین رو شنیدم که بلند داد زد و گفت : هی عوضی چطور میتونی همچین حرفی رو بزنی
تهیونگ خنده کوتاهی کرد و گفت : نکنه تو عاشقش شدی ها ؟ میتونی دوسش داشته باشی
جین اومد و یه مشت زد تو صورتش و گفت : حرف دهنت رو بفهم چندتا دیگه هم زدش
رفتم وسطشون جین رو هولش دادم گفتم : جین کافیه بسه دیگه ولش کن
گفت : ا/ت اون عوضی همچین چیزایی بهت میگه اون موقع تو هنوزم ازش طرفداری میکنی
با گریه گفتم : خواهش میکنم جین
گفت : واقعا که ا/ت
اینو گفت و رفت برگشتم سمته تهیونگ و یه سیلی زدم بهش گفتم : نمیدونستم اینقدر سنگ دل و پستی تهیونگ
از کنارم رد شد و رفت
افتادم روی زمین و زار زار گریه میکردم کفه دستام رو به زمین سرد و سِفت میکوبیدم تا اعصبانیتم خالی بشه
اینقدر که زخمی شده بودن دستام میسوختن صدای میا اومد که بلندم کرد و گفت : ا/ت چه بلایی سرت اومده چیکارت کردن با نگرانی نگام میکرد محکم بغلش کردم و گریه کردم اونم بغلم کرد و گفت : عزیزم
۱۰۹.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.