اولین حس...پارت سی و هفت
ج:حالا چجوری تا ساعت یک صبر کنم؟
دیگه حوصله کار کردن نداشت،از پشت میزش بلند شد و تصمیم گرفت سر خودش رو گرم کنه تا زودتر ساعت ناهار برسه.به الکس دوست قدیمیش زنگ زد:
ج:سلام الکس چطوری؟
ا:سلام پسر چه خبر؟
ج:هنوز کره ای؟یا برگشتی امریکا؟
ا: ن هستم، نرفتم فعلا.
ج:عالی شد میخوای حضوری همو ببینیم؟
ا:اره بیا کافه تریا.
ج:خیل خب الان راه میوفتم.
جیمین سوار ماشین شد و نیم ساعت بعد به کافه رسید. الکس درباره گذشته و دوستیشون حرف میزد، جیمین که اصلا حواسش نبود و فقط سرش رو تکون میداد که یعنی گوشش با الکسه، گوشیش رو چک کرد،ساعت یازده بود آه کشید و دوباره نگاهشو به الکس داد:
الکس:خب حالا تو بگو تو این مدت چیکار کردی؟شنیدم رقیب بزرگت،یونگی رو شکست دادی؟
جیمین:اره به لطف یکی از کارمندها.
جیمین و الکس مشغول حرف زدن بودن که الکس پرسید:
ا:ناهار مهمون توام...گفته باشم.
ج:مگه ساعت چنده؟
ا:ساعت؟بذار ببینم...یک
ج:لعنت بهش
ا:صبر کن ببینم
جیمبن کتش رو از پشت صندلی برداشت و درحالیکه می دوید جواب الکس رو داد:
ج:بذار واسه یه وقت دیگه،خوشحال شدم دیدمت.
ا:من ک میدونم به خاطر چی در رفتی...خسیس...
جیمین به عمارت رسید و با عجله و ذوقی که داشت به سمت اشپزخونه رفت،روی صندلی نشست و غذارو کشید و منتظر الیزا شد...نیم ساعت گذشت ولی خبری از الیزا نشد،بلند شد و به سالن غذاخوری رفت،گابراهام رو دید و ازش پرسید:
ج:مورگان کجاست؟
ا:آه....سلام قربان...ظهرتون بخیر.
ج:جوابمو بده.
ا:چی پرسیدین؟
ج:گفتم مورگان کجاست؟
ا:اها با سون برای ناهار توی دفتر موندن.
ج:چی؟...
دیگه حوصله کار کردن نداشت،از پشت میزش بلند شد و تصمیم گرفت سر خودش رو گرم کنه تا زودتر ساعت ناهار برسه.به الکس دوست قدیمیش زنگ زد:
ج:سلام الکس چطوری؟
ا:سلام پسر چه خبر؟
ج:هنوز کره ای؟یا برگشتی امریکا؟
ا: ن هستم، نرفتم فعلا.
ج:عالی شد میخوای حضوری همو ببینیم؟
ا:اره بیا کافه تریا.
ج:خیل خب الان راه میوفتم.
جیمین سوار ماشین شد و نیم ساعت بعد به کافه رسید. الکس درباره گذشته و دوستیشون حرف میزد، جیمین که اصلا حواسش نبود و فقط سرش رو تکون میداد که یعنی گوشش با الکسه، گوشیش رو چک کرد،ساعت یازده بود آه کشید و دوباره نگاهشو به الکس داد:
الکس:خب حالا تو بگو تو این مدت چیکار کردی؟شنیدم رقیب بزرگت،یونگی رو شکست دادی؟
جیمین:اره به لطف یکی از کارمندها.
جیمین و الکس مشغول حرف زدن بودن که الکس پرسید:
ا:ناهار مهمون توام...گفته باشم.
ج:مگه ساعت چنده؟
ا:ساعت؟بذار ببینم...یک
ج:لعنت بهش
ا:صبر کن ببینم
جیمبن کتش رو از پشت صندلی برداشت و درحالیکه می دوید جواب الکس رو داد:
ج:بذار واسه یه وقت دیگه،خوشحال شدم دیدمت.
ا:من ک میدونم به خاطر چی در رفتی...خسیس...
جیمین به عمارت رسید و با عجله و ذوقی که داشت به سمت اشپزخونه رفت،روی صندلی نشست و غذارو کشید و منتظر الیزا شد...نیم ساعت گذشت ولی خبری از الیزا نشد،بلند شد و به سالن غذاخوری رفت،گابراهام رو دید و ازش پرسید:
ج:مورگان کجاست؟
ا:آه....سلام قربان...ظهرتون بخیر.
ج:جوابمو بده.
ا:چی پرسیدین؟
ج:گفتم مورگان کجاست؟
ا:اها با سون برای ناهار توی دفتر موندن.
ج:چی؟...
۴.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.