بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۲
تهیونگ: نگران شوگا هیونگم... اون چاقو خورده بود... نمیدونم اصن زندس یا نه... منو آوردن اینجا و دیگه خبری ازش ندارم...
هایون: ولی تو باید نگران خودت باشی... اگه مدرکی ازت پیدا کرده باشن چی؟
تهیونگ: هیچی از من ندارن... جز اون روز که به سروان نام شلیک کردم دیگه هیچی ازم ندیدن...
از زبان هایون:
به سروان نام که بیرون نگامون میکرد نگاهی انداختم و سرمو بردم دم گوش تهیونگ... خیلی آروم گفتم: ولی هی سونگو شما کشتین... تو و شوگا
تهیونگ هم دم گوشم گفت: آره... ولی اینا حتی نمیدونن اون مرده... فک میکنن مثل دفعات قبلی مخفی شده... تازه حتی اگه بفهمن مرده هم نه جنازه ای ازش هست... نه هیچ ردی ازش وجود داره... چه برسه به اینکه بخوان دنبال قاتلاش بگردن
هایون: من نگرانتم... بدون تو چیکار کنم؟
تهیونگ: ماقبلا در این باره حرف زدیم عزیزم... گفتم که بدم نمیاد مجازات بشم... من نمیترسم... میخوام آدم تازه ای بشم... ولی خواهش میکنم فقط یه خبر از شوگا بهم برسون... دارم دیوونه میشم
هایون: باشه عزیزم... خوشحالم که انقد قوی هستی...
داشتم صحبت میکردم که سروان نام گفت: خب دیگه تمومش کنین...
مجبور شدم از تهیونگ فاصله بگیرم و بیام بیرون...
از زبان جیمین:
جونگکوک پیش من تو بیمارستان بود... که دیدیم هایون هم اومد... با هم کمی حرف زدیم و از تهیونگ بهمون خبر داد... هر سه گیج بودیم و ناراحت... باید یه کاری میکردیم ولی فعلا وضعیت شوگا از همه مهمتر بود... باید میدیدیم حالش چطور میشه...
از زبان ات:
چشمامو باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیدم و سرم بهم وصله... بلند شدم نشستم رو تخت... سرم رو از دستم درآوردم... میخواستم برم پیش شوگا... یکی از پرستارا اومد داخل ... روی یه سینی برام قرص و آب آورده بود... سینی رو گذاشت روی میز و گفت: دکتر چانگ چرا سِرُم رو درآوردین؟... بعدش داروها رو آورد و یه قرص به طرفم آورد و گفت: بفرمایین
با حال افتضاحی که داشتم و چشمایی که به زور باز نگه داشته بودم و سردرد وحشتناکم پرسیدم: این چیه؟
پرستار: آرامبخش
ات: نمیخورم... من باردارم...
بعدشم از روی تخت پایین اومدم و به طرف در راه افتادم... پرستار دنبالم اومد و مدام صدام میزد و میگفت: کجا میرین... شما حالتون خوب نیست... بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون...
از زبان جیمین:
ات و پرستاری که با سر و صدا دنبالش راه افتاده بود اومدن پیش ما... ات با زحمت راه میرفت... به اینکه جونگکوک و هایونم هستن اعتنا نکرد و از من پرسید: چی شد پس؟ عملش چی شدددد؟؟...
بعدشم گریه کرد... به هایون اشاره دادم که اونم اومد ات رو برد روی صندلی بشینه... به پرستارش گفتم ما مراقبشیم و اونم رفت... هایون دوباره برگشت پیشم و گفت: چجوری بهش بگیم؟
جیمین: خودم بهش میگم الان...
رفتم پیشش نشستم چون در حال گریه کردن بود... گفتم: ات...
ولی جوابی نداد!
دوباره گفتم: ات یه لحظه آروم باش و جواب منو بده...
بین گریه هاش با زحمت گفت: چیه
جیمین: عمل شوگا انجام شد... موفقیت آمیز بود...
ات یهو خندید و درحالیکه اشکشو پاک میکرد گفت: جدیییی
جیمین: آره جدی... ولی هنوز به هوش نیومده... باید صبوری کنیم
ات: چرا نیومده؟
جیمین: گاز مونوکسید کربن باعث شده بره تو کما
ات: چییی... کمااا...
ات دوباره از جاش بلند شد و راه افتاد... هایون دنبالش رفت و گفت: ات کجا میری الان دوباره از حال میری که... صبر کن...
ات: میخوام برم پرونده پزشکی شوگا رو ببینم... خودم باید بخونمش...
از زبان هایون:
دست ات رو گرفتم و نگهش داشتم... دستاش یخ زده بود... رنگ به رخسارش نبود...یکم جدی تر باهاش حرف زدم و گفتم: بس کن ات... به خودت رحم نمیکنی به بچت رحم کن... مهم اینه که شوگا از اون زخم مهلک نجات پیدا کرده... از کمام میاد بیرون... فقط باید صبر کنی...
ات گریه میکرد و بغلم کرد... گفت: دست خودم نیست... من مثل تو قوی نیستم هایون...
هایون: خیال میکنی من حالم خوبه؟ وضعیت منو نمیدونی مگه؟ ولی باید قوی باشیم... الانم برو استراحت کن وقتی یکم بهتر شدی اون موقع برو پرونده شوگا رو ببین... الان حتی به زور سرپایی
ات: باشه...
هایون: ولی تو باید نگران خودت باشی... اگه مدرکی ازت پیدا کرده باشن چی؟
تهیونگ: هیچی از من ندارن... جز اون روز که به سروان نام شلیک کردم دیگه هیچی ازم ندیدن...
از زبان هایون:
به سروان نام که بیرون نگامون میکرد نگاهی انداختم و سرمو بردم دم گوش تهیونگ... خیلی آروم گفتم: ولی هی سونگو شما کشتین... تو و شوگا
تهیونگ هم دم گوشم گفت: آره... ولی اینا حتی نمیدونن اون مرده... فک میکنن مثل دفعات قبلی مخفی شده... تازه حتی اگه بفهمن مرده هم نه جنازه ای ازش هست... نه هیچ ردی ازش وجود داره... چه برسه به اینکه بخوان دنبال قاتلاش بگردن
هایون: من نگرانتم... بدون تو چیکار کنم؟
تهیونگ: ماقبلا در این باره حرف زدیم عزیزم... گفتم که بدم نمیاد مجازات بشم... من نمیترسم... میخوام آدم تازه ای بشم... ولی خواهش میکنم فقط یه خبر از شوگا بهم برسون... دارم دیوونه میشم
هایون: باشه عزیزم... خوشحالم که انقد قوی هستی...
داشتم صحبت میکردم که سروان نام گفت: خب دیگه تمومش کنین...
مجبور شدم از تهیونگ فاصله بگیرم و بیام بیرون...
از زبان جیمین:
جونگکوک پیش من تو بیمارستان بود... که دیدیم هایون هم اومد... با هم کمی حرف زدیم و از تهیونگ بهمون خبر داد... هر سه گیج بودیم و ناراحت... باید یه کاری میکردیم ولی فعلا وضعیت شوگا از همه مهمتر بود... باید میدیدیم حالش چطور میشه...
از زبان ات:
چشمامو باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیدم و سرم بهم وصله... بلند شدم نشستم رو تخت... سرم رو از دستم درآوردم... میخواستم برم پیش شوگا... یکی از پرستارا اومد داخل ... روی یه سینی برام قرص و آب آورده بود... سینی رو گذاشت روی میز و گفت: دکتر چانگ چرا سِرُم رو درآوردین؟... بعدش داروها رو آورد و یه قرص به طرفم آورد و گفت: بفرمایین
با حال افتضاحی که داشتم و چشمایی که به زور باز نگه داشته بودم و سردرد وحشتناکم پرسیدم: این چیه؟
پرستار: آرامبخش
ات: نمیخورم... من باردارم...
بعدشم از روی تخت پایین اومدم و به طرف در راه افتادم... پرستار دنبالم اومد و مدام صدام میزد و میگفت: کجا میرین... شما حالتون خوب نیست... بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون...
از زبان جیمین:
ات و پرستاری که با سر و صدا دنبالش راه افتاده بود اومدن پیش ما... ات با زحمت راه میرفت... به اینکه جونگکوک و هایونم هستن اعتنا نکرد و از من پرسید: چی شد پس؟ عملش چی شدددد؟؟...
بعدشم گریه کرد... به هایون اشاره دادم که اونم اومد ات رو برد روی صندلی بشینه... به پرستارش گفتم ما مراقبشیم و اونم رفت... هایون دوباره برگشت پیشم و گفت: چجوری بهش بگیم؟
جیمین: خودم بهش میگم الان...
رفتم پیشش نشستم چون در حال گریه کردن بود... گفتم: ات...
ولی جوابی نداد!
دوباره گفتم: ات یه لحظه آروم باش و جواب منو بده...
بین گریه هاش با زحمت گفت: چیه
جیمین: عمل شوگا انجام شد... موفقیت آمیز بود...
ات یهو خندید و درحالیکه اشکشو پاک میکرد گفت: جدیییی
جیمین: آره جدی... ولی هنوز به هوش نیومده... باید صبوری کنیم
ات: چرا نیومده؟
جیمین: گاز مونوکسید کربن باعث شده بره تو کما
ات: چییی... کمااا...
ات دوباره از جاش بلند شد و راه افتاد... هایون دنبالش رفت و گفت: ات کجا میری الان دوباره از حال میری که... صبر کن...
ات: میخوام برم پرونده پزشکی شوگا رو ببینم... خودم باید بخونمش...
از زبان هایون:
دست ات رو گرفتم و نگهش داشتم... دستاش یخ زده بود... رنگ به رخسارش نبود...یکم جدی تر باهاش حرف زدم و گفتم: بس کن ات... به خودت رحم نمیکنی به بچت رحم کن... مهم اینه که شوگا از اون زخم مهلک نجات پیدا کرده... از کمام میاد بیرون... فقط باید صبر کنی...
ات گریه میکرد و بغلم کرد... گفت: دست خودم نیست... من مثل تو قوی نیستم هایون...
هایون: خیال میکنی من حالم خوبه؟ وضعیت منو نمیدونی مگه؟ ولی باید قوی باشیم... الانم برو استراحت کن وقتی یکم بهتر شدی اون موقع برو پرونده شوگا رو ببین... الان حتی به زور سرپایی
ات: باشه...
۱۰.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.