part1
part1#
صدای بوق بوق کردن ماشین ها همه گریه هام رو
شست و با خودش برد. چقدر دلتنگ اون خونه
میشدم...! خونه ای که حاال باید بهش میگفتم خونه
پدری! نه خونه خودم.
حسام سقف ماشین رو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
_ وا بدین! بنزین تموم کردم!
خنده آرومی کردم و سرمو پایین انداختم. هنوز ازش
خجالت میکشیدم و نمیدونستم چطور باید باهاش
رفتار کنم.
مرد خاص و ساکتی بود ولی دوسش داشتم
همین که گیر نمیداد، مسالمت آمیز رفتار میکرد و بهم
احترام میداشت؛ برام دنیایی بود! باالخره بعد از کلی
دور دور رسیدیم به خونه اش؛ یا بهتر بگم، خونمون...!
یه آپارتمان دوبلکسِ فوق العاده شیک و رویایی که
چند باری باهاش اومده بودیم.
دستمو گرفت و باهم سوار آسانسور شدیم.لحظه ای
لبخند از لب هاش کنار نمیرفت و با نگاه شیطونش
بهم خیره بود... کمرم عرق کرده بود از داغی نگاهش،
از هرم نفس هاش....
در واحد رو برام باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد
بشم. خونه هم به طرز زیبایی تزیین شده بود و حسام
کناری ایستاد تا واکنش منو ببینه.
_ وای! تو کی وقت کردی این همه کار کنی حسام؟
لبخند آرومی به روم پاشید و شنلم رو از سرم
برداشت.
نگاهش پر از ستاره های ریز و درشتی بودند که
میدرخشید و حال و هوای دخترونه ام رو شاد میکرند.
کتشو بیرون آورد و گفت:
_ امشب برات کلی سوپرایز دارم همتا؛ بیا اینجا رو
ببین.
ذوق زده نگاهش کردمو دنبالش رفتم...وقتی در اتاق
خواب رو باز کرد دیگه نتونستم جلوی شادی خودمو
بگیرم و جیغ خفه ای کشیدم!
گل هایسرخ پر پر شده کل اتاق، خصوصا تخت
دونفره رو پرکرده بود و کف زمین پر از شمع های
کوچولوی زینتی بود.
اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:
_ ممنونم حسام! واقعا ممنونم.
دستم و گرفت و گفت:
_ بذار کمکت کنم لباساتو بیرون بیاری.
بی حرف سرمو پایین انداختم و حسام تور رو از تنم
بیرون کشید... جز یه شورت هیچی تنم نبود، حسام قبال هم منو لخت دیده بود ولی هیچ کاری نکرده بودیم
و بخاطر همین هنوز ازش خجالت میکشیدم!
عمیق نگاهم کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_ اردلان؟؟!!
سوالی نگاهش کردم و خواستم بگم حالت خوبه که
یهو در باز شد و یه مردِ لخت مادرزاد وارد اتاق شد...!
صدای بوق بوق کردن ماشین ها همه گریه هام رو
شست و با خودش برد. چقدر دلتنگ اون خونه
میشدم...! خونه ای که حاال باید بهش میگفتم خونه
پدری! نه خونه خودم.
حسام سقف ماشین رو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
_ وا بدین! بنزین تموم کردم!
خنده آرومی کردم و سرمو پایین انداختم. هنوز ازش
خجالت میکشیدم و نمیدونستم چطور باید باهاش
رفتار کنم.
مرد خاص و ساکتی بود ولی دوسش داشتم
همین که گیر نمیداد، مسالمت آمیز رفتار میکرد و بهم
احترام میداشت؛ برام دنیایی بود! باالخره بعد از کلی
دور دور رسیدیم به خونه اش؛ یا بهتر بگم، خونمون...!
یه آپارتمان دوبلکسِ فوق العاده شیک و رویایی که
چند باری باهاش اومده بودیم.
دستمو گرفت و باهم سوار آسانسور شدیم.لحظه ای
لبخند از لب هاش کنار نمیرفت و با نگاه شیطونش
بهم خیره بود... کمرم عرق کرده بود از داغی نگاهش،
از هرم نفس هاش....
در واحد رو برام باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد
بشم. خونه هم به طرز زیبایی تزیین شده بود و حسام
کناری ایستاد تا واکنش منو ببینه.
_ وای! تو کی وقت کردی این همه کار کنی حسام؟
لبخند آرومی به روم پاشید و شنلم رو از سرم
برداشت.
نگاهش پر از ستاره های ریز و درشتی بودند که
میدرخشید و حال و هوای دخترونه ام رو شاد میکرند.
کتشو بیرون آورد و گفت:
_ امشب برات کلی سوپرایز دارم همتا؛ بیا اینجا رو
ببین.
ذوق زده نگاهش کردمو دنبالش رفتم...وقتی در اتاق
خواب رو باز کرد دیگه نتونستم جلوی شادی خودمو
بگیرم و جیغ خفه ای کشیدم!
گل هایسرخ پر پر شده کل اتاق، خصوصا تخت
دونفره رو پرکرده بود و کف زمین پر از شمع های
کوچولوی زینتی بود.
اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:
_ ممنونم حسام! واقعا ممنونم.
دستم و گرفت و گفت:
_ بذار کمکت کنم لباساتو بیرون بیاری.
بی حرف سرمو پایین انداختم و حسام تور رو از تنم
بیرون کشید... جز یه شورت هیچی تنم نبود، حسام قبال هم منو لخت دیده بود ولی هیچ کاری نکرده بودیم
و بخاطر همین هنوز ازش خجالت میکشیدم!
عمیق نگاهم کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_ اردلان؟؟!!
سوالی نگاهش کردم و خواستم بگم حالت خوبه که
یهو در باز شد و یه مردِ لخت مادرزاد وارد اتاق شد...!
۴.۷k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.