درخواستی..
تک پارتی ...وقتی دعواتون شد..
هرساله..مهمونی برپا میشد...فرد های زیادی به اون مهمونی دعوت میشدن
درکل این یک مهمونی خانوادگی بود..کل خانواده هرسال دور هم جمع میشدن..و به افتخار خودشون مهمونی میگرفتن و خوش میگذروندن
در خانواده ی لی هرکس شغل مورد نظر نداشت..همه یک موقعیت داشتن..اونم کار خلاف و به اصطلاح..مافیا بود..
شوهرت لی مینهو..رئیس بزرگترین باند مافیای کره بود..سای زیادی بودن که قسط جونش رو داشتن.. حتی خانوادش..
شما دوتا عاشق هم بودین.. نمیتونستین ازهم دل بکنین مینهو اینقدر عاشقت بود که حتی میتونست به خاطر تو از شغلش بگذره
.
.
همه در حال نوشیدن و بزن و به کوب بودن.. دختر یک جای دنج ولی ..به اصطلاح انتهای مهمونی نشسته بود .. این مهمونی کلا از ساعت11 شب تا6..7 صبح ادامه داشت.. نگاهی به ساعت گوشیش کرد فقط 4 ساعت گذشته بود.. ولی خیلی خسته شده بود
دور و اطرافش رو نگاه کرد..دنبال عشقش گشت.. ولی نتونست پیداش کنه
از روی مبل بلند شد و تصمیم گرفت دنبال عشقش بگرده..از میز های پر از مشروب و غذا رد شد و به سمت وسط سالن حرکت کرد
چشم چشمی کرد.. ولی با چیزی که دید لبخندش ا
ز روی لب هاش محو شد..
رقیب عشقش.. یا بهتر بگم دختر خالش رو پیش دوست پسرش دید.. اونا خیلی گرم گرفته بود.. به حدی که صدای خندشون ک سال رو برداشته بود
خیلی بهت بر خورد که چرا پیشه تو نیومده و رفته کنار اون نشسته..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی . به سمتوش رفتی و دستت رو روی پای مینهو گذاشتی.. کنارش نشستی و شروع به صحبت کردی..
-میبینم خیلی گرم گرفتین..خوبه
دختر خالت نیشخند رو مخی زد و خودش رو روی مبل جابه جا کرد
-درسته ا.ت..مینهو تنها بود پیشش نبودی .. منم گفتم برم پیشش تا یکم باهم اشنا بشیم..
دستش رو روی شونه ی مینهو گذاشت و خودش رو یکم نزدیکتر به مینهو کرد
عصبی شدی ولی تصمیم گرفتی ریکشنی نشون ندی
-خیلی خوبه...
مینهو که متوجه شد خیلی از دستش ناراحت شدی سعی کرد اوضاع رو به دست بگیره
روبه تو برگشت و لبخندی زد
-ا.ت.. نظرت چیه یک لحظه باهام بیای .. میدونی.. کارت دارم
چشم هات رو به چشم هاش دادی
-البته
از روی مبل بلند شدی .. مینهو هم میخواس بلند شه که دستی مچش رو گرفت
-یاا.. مینهوشی.. چرا اینقدر اری سریع میری.. داشتیم حرف میزدیم
مینهو تا خواس جوابش رو بده وسیط حرفش پریدی و مچ دست مینهو رو از توی دست دختر خالت کشیدی..
-عزیزم..اینقدر حرس نزن برات خوب نیست
مینهو رو از سالن خارج کردی و سمت حیاط راهی شدین..
اما با ایستادن مینهو نتونستی طرف ماشین بری
-مینهو.. چرا وایسادی.. بیا بریم
-چت شده ا.ت
- مینهو .... نمیدونی.. دختر خاله ی من بهت چشم داره...منم از این موضوع متنفرم..بعد تو میری باهاش گرم میگیری...چرا نیومدی پیشه من
-اون که میدونه من ماله توعم...دیگه از چی ناراحتی
-ببینم..اگه الان جای من و تو برعکس میشد ومن با یک پسر دیگه گر...
-حرفشم نزن
-ببین مینهو...منم اعصابم داغون میشه وقتی میبینم داری با یکی دیگه اینقدر گرم و صمیمانه رفتار میکنی
-تمومش کن..
.
.
.
دعوای خیلی بدی باهم داشتین...مینهو سعی میکرد ارومت کنه ولی موفق نبود..اون هم از سکوت کردن دست کشید و شروع به داد زدن کرد..بخاطر..صدای بلند اهنگ توی چشن صدای فریاد زدنتون رو کسی نمیشنید...
اینقدر بد دعوا کردین..که نمیتونستین موقعیتی که توش قرار داشتین رو درک کنین
تو با گفتن ازت متنفرم دعوا رو خاتمه دادی
ولی این دعوا با بقیه فرق میرد
احساس میکردی مینهو ی مقابلت رو نمیشناختی..
انگار حست رو به مینهو از دست داده بودی
یک طرف حرف هایی که مینهو بهت زده بود به قلبت فشار میاورد..از یک طرف هم..خیلی عصبی و ناراحت بودی که دختر خالت به هدفش رسیده
تصمیم گرفتی سمت خونه پیاده حرکت کنی..ساعت 4 بود و خیابون خلوت بود
بغضت شکسته بود و در این حال هیچ کنترلی روی اشک هات نداشتی..سمت اسانسور قدم برداشتی..طبقه مورد نظرت رو زدی و منتظر بودی هرچی سریعتر به خونه برسی..
.
.
رمز در رو زدی و وارد خونه شدی..به تک تک جای خونه نگاه کردی .. و خاطراتی رو که به همراه مینهو ساختی بودی فکر کردی
نفس عمیقی کشیدی..و سمت اشپزخونه رفتی
به جزیره وسط اشپزخونه تکیه دادی و به دعوای خودت و مینهو فکر کردی
حرف هایی که بهت زده بود خیلی درد داشت..برای خودت لیوان ابی رو ریختی و سعی کردی یکم ازش بخوری.. که یاد حرف مینهو افتادی
-کاشکی بمیری..دیگه از دستت خسته شدم.. خیلی رو مخی
اشک داخل چشم هات حلقه زد
با فکری که به ذهنت رسید اشک هات جاری شد
سمت کابینت رفتی و بازش کردی...
قرصی رو در اوردی ..
در جعبه رو باز کردی و 3 تا رو تو دستت ریختی.. سه تا قرص رو وارد دهنت کردی که دستی پشت کمرت حلقه شد..
ادامه...
هرساله..مهمونی برپا میشد...فرد های زیادی به اون مهمونی دعوت میشدن
درکل این یک مهمونی خانوادگی بود..کل خانواده هرسال دور هم جمع میشدن..و به افتخار خودشون مهمونی میگرفتن و خوش میگذروندن
در خانواده ی لی هرکس شغل مورد نظر نداشت..همه یک موقعیت داشتن..اونم کار خلاف و به اصطلاح..مافیا بود..
شوهرت لی مینهو..رئیس بزرگترین باند مافیای کره بود..سای زیادی بودن که قسط جونش رو داشتن.. حتی خانوادش..
شما دوتا عاشق هم بودین.. نمیتونستین ازهم دل بکنین مینهو اینقدر عاشقت بود که حتی میتونست به خاطر تو از شغلش بگذره
.
.
همه در حال نوشیدن و بزن و به کوب بودن.. دختر یک جای دنج ولی ..به اصطلاح انتهای مهمونی نشسته بود .. این مهمونی کلا از ساعت11 شب تا6..7 صبح ادامه داشت.. نگاهی به ساعت گوشیش کرد فقط 4 ساعت گذشته بود.. ولی خیلی خسته شده بود
دور و اطرافش رو نگاه کرد..دنبال عشقش گشت.. ولی نتونست پیداش کنه
از روی مبل بلند شد و تصمیم گرفت دنبال عشقش بگرده..از میز های پر از مشروب و غذا رد شد و به سمت وسط سالن حرکت کرد
چشم چشمی کرد.. ولی با چیزی که دید لبخندش ا
ز روی لب هاش محو شد..
رقیب عشقش.. یا بهتر بگم دختر خالش رو پیش دوست پسرش دید.. اونا خیلی گرم گرفته بود.. به حدی که صدای خندشون ک سال رو برداشته بود
خیلی بهت بر خورد که چرا پیشه تو نیومده و رفته کنار اون نشسته..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی . به سمتوش رفتی و دستت رو روی پای مینهو گذاشتی.. کنارش نشستی و شروع به صحبت کردی..
-میبینم خیلی گرم گرفتین..خوبه
دختر خالت نیشخند رو مخی زد و خودش رو روی مبل جابه جا کرد
-درسته ا.ت..مینهو تنها بود پیشش نبودی .. منم گفتم برم پیشش تا یکم باهم اشنا بشیم..
دستش رو روی شونه ی مینهو گذاشت و خودش رو یکم نزدیکتر به مینهو کرد
عصبی شدی ولی تصمیم گرفتی ریکشنی نشون ندی
-خیلی خوبه...
مینهو که متوجه شد خیلی از دستش ناراحت شدی سعی کرد اوضاع رو به دست بگیره
روبه تو برگشت و لبخندی زد
-ا.ت.. نظرت چیه یک لحظه باهام بیای .. میدونی.. کارت دارم
چشم هات رو به چشم هاش دادی
-البته
از روی مبل بلند شدی .. مینهو هم میخواس بلند شه که دستی مچش رو گرفت
-یاا.. مینهوشی.. چرا اینقدر اری سریع میری.. داشتیم حرف میزدیم
مینهو تا خواس جوابش رو بده وسیط حرفش پریدی و مچ دست مینهو رو از توی دست دختر خالت کشیدی..
-عزیزم..اینقدر حرس نزن برات خوب نیست
مینهو رو از سالن خارج کردی و سمت حیاط راهی شدین..
اما با ایستادن مینهو نتونستی طرف ماشین بری
-مینهو.. چرا وایسادی.. بیا بریم
-چت شده ا.ت
- مینهو .... نمیدونی.. دختر خاله ی من بهت چشم داره...منم از این موضوع متنفرم..بعد تو میری باهاش گرم میگیری...چرا نیومدی پیشه من
-اون که میدونه من ماله توعم...دیگه از چی ناراحتی
-ببینم..اگه الان جای من و تو برعکس میشد ومن با یک پسر دیگه گر...
-حرفشم نزن
-ببین مینهو...منم اعصابم داغون میشه وقتی میبینم داری با یکی دیگه اینقدر گرم و صمیمانه رفتار میکنی
-تمومش کن..
.
.
.
دعوای خیلی بدی باهم داشتین...مینهو سعی میکرد ارومت کنه ولی موفق نبود..اون هم از سکوت کردن دست کشید و شروع به داد زدن کرد..بخاطر..صدای بلند اهنگ توی چشن صدای فریاد زدنتون رو کسی نمیشنید...
اینقدر بد دعوا کردین..که نمیتونستین موقعیتی که توش قرار داشتین رو درک کنین
تو با گفتن ازت متنفرم دعوا رو خاتمه دادی
ولی این دعوا با بقیه فرق میرد
احساس میکردی مینهو ی مقابلت رو نمیشناختی..
انگار حست رو به مینهو از دست داده بودی
یک طرف حرف هایی که مینهو بهت زده بود به قلبت فشار میاورد..از یک طرف هم..خیلی عصبی و ناراحت بودی که دختر خالت به هدفش رسیده
تصمیم گرفتی سمت خونه پیاده حرکت کنی..ساعت 4 بود و خیابون خلوت بود
بغضت شکسته بود و در این حال هیچ کنترلی روی اشک هات نداشتی..سمت اسانسور قدم برداشتی..طبقه مورد نظرت رو زدی و منتظر بودی هرچی سریعتر به خونه برسی..
.
.
رمز در رو زدی و وارد خونه شدی..به تک تک جای خونه نگاه کردی .. و خاطراتی رو که به همراه مینهو ساختی بودی فکر کردی
نفس عمیقی کشیدی..و سمت اشپزخونه رفتی
به جزیره وسط اشپزخونه تکیه دادی و به دعوای خودت و مینهو فکر کردی
حرف هایی که بهت زده بود خیلی درد داشت..برای خودت لیوان ابی رو ریختی و سعی کردی یکم ازش بخوری.. که یاد حرف مینهو افتادی
-کاشکی بمیری..دیگه از دستت خسته شدم.. خیلی رو مخی
اشک داخل چشم هات حلقه زد
با فکری که به ذهنت رسید اشک هات جاری شد
سمت کابینت رفتی و بازش کردی...
قرصی رو در اوردی ..
در جعبه رو باز کردی و 3 تا رو تو دستت ریختی.. سه تا قرص رو وارد دهنت کردی که دستی پشت کمرت حلقه شد..
ادامه...
۲۰.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.