معشوقه من
part : 2
به بینیم نزدیکش کردم و بالذت بوش رو توی ریه هام فرستادم
باصدایی که شنیدم از ترس باال پریدم و پرتقال از دستم روی
زمین افتاد
باچشمای درشت از ترس نگاهی به اطراف انداختم ولی کسیو
ندیدم
ترجیح دادم قبل از اینکه وافعا کسی بیاد از اونجا دوربشم
دوباره نگاهی به اطراف انداختم وبادو به سمت خونه رفتم
باخستگی از بازی با بچهاوارد خونه شدم
_من اومد....
بادیدن چهره پراز اشک مامان و چهره خوشحال بابا حرفم تو
دهنم ماسید
بنظر میرسید متوجه من نشدن
مامان بااشک روبه باباکرد وگفت:
=چطور دلت میاد؟ بچم برای این خیلی سنش کمه
بابا چشم غره ای بهش رفت و گفت:
# بهتره به پول و زندگی راحتی که بهمون میرسه فکر کنی
مامان اومد حرفی بزنی که باصدای بلندتری گفتم:
_چی شده؟
نگاه جفتشون به سمتم برگشت
بادیدنم شدت اشکهای مامان بیشتر شد و باغصه روشو ازم
برگردوند
بابا بیتوجه به مامان باخوشحالی گفت:
# خبر خوبی برات دارم پسر.
باگیجی نگاهش کردم
_چ خبری؟
# ارباب...
وسط حرفش پریدم
_ارباب چی؟
# ارباب تورو به عنوان معشوقش انتخاب کرده
مات نگاهش کردم
چی داشت میگفت؟!!!
تهیونگ:
چشمام از تعجب درشت شد
_من؟ معشوقه ارباب؟
# اره... میدونی این ینی چی؟ زندگیمون ازاین رو به اون رو
میشه آب دهنمو قورت دادم و زبونمو روی لبای خشکم کشیدم
اخالق بابارو میشناختم
اگه مخالفت میکردم تنها چیزی که نصیبم میشد تن و بدن کبود بود ازطرفیم اگه چیزی نمیگفتم معلوم نبود تهش چی میشه باالخره عزممو جمع کردم و باصدای آرومی گفتم:
_من... من نمیخام معشوقش باشم
# چی گفتی؟
تن صدامو باالتر بردم
_گفتم من نمیخا...
ب ا فرود اومدن دستش روی صورتم حرفم نصفه موند
باصدای بلند فریاد زد:
# فکرکردی نظرتو اصال مهمه... نمیخام هیچ حرفی ازدهنت
بیرون بیاد... تا دوروزدیگه میان دنبالت تا ببرنت عمارت
با بغض به مامان نگاه کردم
امیدواربودم اون یچیزی بگه وقتی با چشمای اشکی روشو ازم برگردوند امیدم کور شد
باقدم های سریع به تک اتاق خونه رفتم
روی زمین نشستم و دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم
گذاشته چندتا نفس عمیف کشیدم و سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی درنهایت سد مقاومتم شکسته شد اشکام روی صورتم سرازیرشد
ادامه دارددد
لایک و کامنت یادتون نره★
به بینیم نزدیکش کردم و بالذت بوش رو توی ریه هام فرستادم
باصدایی که شنیدم از ترس باال پریدم و پرتقال از دستم روی
زمین افتاد
باچشمای درشت از ترس نگاهی به اطراف انداختم ولی کسیو
ندیدم
ترجیح دادم قبل از اینکه وافعا کسی بیاد از اونجا دوربشم
دوباره نگاهی به اطراف انداختم وبادو به سمت خونه رفتم
باخستگی از بازی با بچهاوارد خونه شدم
_من اومد....
بادیدن چهره پراز اشک مامان و چهره خوشحال بابا حرفم تو
دهنم ماسید
بنظر میرسید متوجه من نشدن
مامان بااشک روبه باباکرد وگفت:
=چطور دلت میاد؟ بچم برای این خیلی سنش کمه
بابا چشم غره ای بهش رفت و گفت:
# بهتره به پول و زندگی راحتی که بهمون میرسه فکر کنی
مامان اومد حرفی بزنی که باصدای بلندتری گفتم:
_چی شده؟
نگاه جفتشون به سمتم برگشت
بادیدنم شدت اشکهای مامان بیشتر شد و باغصه روشو ازم
برگردوند
بابا بیتوجه به مامان باخوشحالی گفت:
# خبر خوبی برات دارم پسر.
باگیجی نگاهش کردم
_چ خبری؟
# ارباب...
وسط حرفش پریدم
_ارباب چی؟
# ارباب تورو به عنوان معشوقش انتخاب کرده
مات نگاهش کردم
چی داشت میگفت؟!!!
تهیونگ:
چشمام از تعجب درشت شد
_من؟ معشوقه ارباب؟
# اره... میدونی این ینی چی؟ زندگیمون ازاین رو به اون رو
میشه آب دهنمو قورت دادم و زبونمو روی لبای خشکم کشیدم
اخالق بابارو میشناختم
اگه مخالفت میکردم تنها چیزی که نصیبم میشد تن و بدن کبود بود ازطرفیم اگه چیزی نمیگفتم معلوم نبود تهش چی میشه باالخره عزممو جمع کردم و باصدای آرومی گفتم:
_من... من نمیخام معشوقش باشم
# چی گفتی؟
تن صدامو باالتر بردم
_گفتم من نمیخا...
ب ا فرود اومدن دستش روی صورتم حرفم نصفه موند
باصدای بلند فریاد زد:
# فکرکردی نظرتو اصال مهمه... نمیخام هیچ حرفی ازدهنت
بیرون بیاد... تا دوروزدیگه میان دنبالت تا ببرنت عمارت
با بغض به مامان نگاه کردم
امیدواربودم اون یچیزی بگه وقتی با چشمای اشکی روشو ازم برگردوند امیدم کور شد
باقدم های سریع به تک اتاق خونه رفتم
روی زمین نشستم و دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوم
گذاشته چندتا نفس عمیف کشیدم و سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی درنهایت سد مقاومتم شکسته شد اشکام روی صورتم سرازیرشد
ادامه دارددد
لایک و کامنت یادتون نره★
۲.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.