عاشق خدمتکارم شدم پارت ۲۶ فصل دوم
پرستار : تبریک میگم شما باردارید.....
با.....باورم نمیشد....انگار همه ی دنیارو بهم داده بودن.....یعنی الان من یه مادر بودم.....مادر یه بچه ی ناز و بامزه.....با خوشحالی ازش تشکر کردمو برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم....
کوک پیام داده بود که امروز دیرترمیاد خونه که این به نفع من بود.....سریع از یه مغازه ی شیرینی فروشی که جلوی راهم بود یه کیک خریدم و به سمت خونه حرکت کردم....
*۲۰دقیقه بعد *
بعد از ۲۰ دقیقه به خونه رسیدم.... سریع رفتمو خونه رو تزئین کردم......بعدش هم یه دوش گرفتمو اون لباس خواب قرمزمو که کوک تازگیا برام خریده بودو پوشیدم....
( الله اکبر) مطمئن بودم دیگه الاناست که برسه..... بعد از چند دقیقه صبر کردن صدای باز شدن در رو شنیدم.....به طرف در رفتمو و به کوک گفتم ......
ا/ت : سلام عشقم....
کوک با دیدنم یه تای ابریشم بالا دادو گفت.....
کوک : سلام عزیزم....به به....خبریه بانو خوشگل کردییی
با ناراحتی ساختگی بهش خیره شدمو گفتم....
ا/ت : یعنی قبلا خوشگل نبودم.....
کوک : کی گفته.....خیلی هم خوشگل بودی اما الان.....یه نگاه هیز از بالا تا پاینم کردو ادامه داد.....
کوک :خوشگل تر شدی....نگفتی خبریه....
خنده ی ریزی کردمو گفتم......
ا/ت : چشماتو ببند و بیا تو ......حواسم بهت هست به جایی نمیخوری.....
بدون هیچ حرفی حرفمو گوش کردو چشماش رو بستو اومد تو.....وقتی وسط خونه ایستاد گفتم......
ا/ت : همینجا خوبه......
آروم با کیک و برگه به طرفش رفتم و گفتم چشماتو باز کن.....
چشماشو که باز کرد میخواست چیزی بگه که با دیدن کیکو برگه ی تو دستم با تعجب بهم نگاه کرد..... خواست حرفی بزنه که بهش گفتم....
ا/ت : بابا شدنت رو تبریک میگم عشق من.....
چند لحظه هنگ کرده بود..... که در یک آن به خودش اومدو سریع برگه و کیک رو از توی دستم گرفت و پایین گذاشت.... منو محکم به آغوش کشیدو گفت.......
کوک : ممنونم این...این بهترین خبر عمرم بود......نمیتونم بگم که به چه اندازه خوشحالم.....ممنونم از این هدیه خوبت.....مرسی که هستی.....
ا/ت : ........( لبخند زدن)
بعد از چند دقیقه ازم جدا شدو گفت......
کوک : آمممم......انگار اینجا یه بیبی گرل خوشمزه داریم...بهتر نیست که ترتیبش رو بدم.....
بعد از زدن این حرف لباش رو لبام گذاشتو محکم مکید همراهیش کردم که.....براید استایل بغلم کردو به طرف اتاقمون رفت....منم برای تعادل بهتر دستام رو دور گردنش حلقه کردمو مثل همیشه به مرد زندگیم تکیه کردم........
با.....باورم نمیشد....انگار همه ی دنیارو بهم داده بودن.....یعنی الان من یه مادر بودم.....مادر یه بچه ی ناز و بامزه.....با خوشحالی ازش تشکر کردمو برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم....
کوک پیام داده بود که امروز دیرترمیاد خونه که این به نفع من بود.....سریع از یه مغازه ی شیرینی فروشی که جلوی راهم بود یه کیک خریدم و به سمت خونه حرکت کردم....
*۲۰دقیقه بعد *
بعد از ۲۰ دقیقه به خونه رسیدم.... سریع رفتمو خونه رو تزئین کردم......بعدش هم یه دوش گرفتمو اون لباس خواب قرمزمو که کوک تازگیا برام خریده بودو پوشیدم....
( الله اکبر) مطمئن بودم دیگه الاناست که برسه..... بعد از چند دقیقه صبر کردن صدای باز شدن در رو شنیدم.....به طرف در رفتمو و به کوک گفتم ......
ا/ت : سلام عشقم....
کوک با دیدنم یه تای ابریشم بالا دادو گفت.....
کوک : سلام عزیزم....به به....خبریه بانو خوشگل کردییی
با ناراحتی ساختگی بهش خیره شدمو گفتم....
ا/ت : یعنی قبلا خوشگل نبودم.....
کوک : کی گفته.....خیلی هم خوشگل بودی اما الان.....یه نگاه هیز از بالا تا پاینم کردو ادامه داد.....
کوک :خوشگل تر شدی....نگفتی خبریه....
خنده ی ریزی کردمو گفتم......
ا/ت : چشماتو ببند و بیا تو ......حواسم بهت هست به جایی نمیخوری.....
بدون هیچ حرفی حرفمو گوش کردو چشماش رو بستو اومد تو.....وقتی وسط خونه ایستاد گفتم......
ا/ت : همینجا خوبه......
آروم با کیک و برگه به طرفش رفتم و گفتم چشماتو باز کن.....
چشماشو که باز کرد میخواست چیزی بگه که با دیدن کیکو برگه ی تو دستم با تعجب بهم نگاه کرد..... خواست حرفی بزنه که بهش گفتم....
ا/ت : بابا شدنت رو تبریک میگم عشق من.....
چند لحظه هنگ کرده بود..... که در یک آن به خودش اومدو سریع برگه و کیک رو از توی دستم گرفت و پایین گذاشت.... منو محکم به آغوش کشیدو گفت.......
کوک : ممنونم این...این بهترین خبر عمرم بود......نمیتونم بگم که به چه اندازه خوشحالم.....ممنونم از این هدیه خوبت.....مرسی که هستی.....
ا/ت : ........( لبخند زدن)
بعد از چند دقیقه ازم جدا شدو گفت......
کوک : آمممم......انگار اینجا یه بیبی گرل خوشمزه داریم...بهتر نیست که ترتیبش رو بدم.....
بعد از زدن این حرف لباش رو لبام گذاشتو محکم مکید همراهیش کردم که.....براید استایل بغلم کردو به طرف اتاقمون رفت....منم برای تعادل بهتر دستام رو دور گردنش حلقه کردمو مثل همیشه به مرد زندگیم تکیه کردم........
۱۱۲.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.