رمان
رمان سوگلی ارباب⸽🧿
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_2
از هواپیما که پیاده شدم راننده منتظرم بود.
بعد از سوار شدن مستقیم به طرف عمارت پدریم رفتم.
جایی که سالها پام و توش نذاشته بودم و حالا تنها دلیلی که مجبورم میکرد به اونجا برم فوت بابا بود.
توی ماشین سعی کردم به چیزی فکر نکنم چون باید انرژی ذخیره میکردم برای دیدن فامیلی که ازشون فراری بودم.
لپ تاپم و روشن کردم و به نقشه ی جدیدی که تازه به دستم رسیده بود نگاهی انداختم.محل دفینه توی یکی از روستاهای اربیل عراق بود و هیچ قیمتی نمیشد روش گذاشت.
نوشیدنیم و مزه کردم و برای حسین ایمیل زدم تا کارای اولیه رو انجام بده.
باید خیلی زود کار حفاری رو شروع و جزئیات نقشه رو بازسازی میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
وارد حیاط امارت که شدیم لپ تاپ و بستم و لیوان نوشیدنی رو سر جاش برگردوندم.
ماشین های مدل بالایی که توی حیاط پارک بودن نشون میداد تمام اقوام اونجا جمعن.
با اینکه اصلا رقبتی به دیدن شون نداشتم اما ناچار بودم برای چند روز تحمل شون کنم.
روی موهای کوتاهم دستی کشیدم و نفسم و بیرون فرستادم.
راننده که در رو باز کرد پیاده شدم و همون طور که دکمه ی کتم و می بستم گفتم:
-وسایلم و به اتاق منتقل نکنید تا خودم دستور بدم
حواستون به نگهبانا هم باشه
-چشم قربان ،مطمئن باشید
وقتی خیالم از بابت همه چیز راحت شد به طرف امارت حرکت کردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_2
از هواپیما که پیاده شدم راننده منتظرم بود.
بعد از سوار شدن مستقیم به طرف عمارت پدریم رفتم.
جایی که سالها پام و توش نذاشته بودم و حالا تنها دلیلی که مجبورم میکرد به اونجا برم فوت بابا بود.
توی ماشین سعی کردم به چیزی فکر نکنم چون باید انرژی ذخیره میکردم برای دیدن فامیلی که ازشون فراری بودم.
لپ تاپم و روشن کردم و به نقشه ی جدیدی که تازه به دستم رسیده بود نگاهی انداختم.محل دفینه توی یکی از روستاهای اربیل عراق بود و هیچ قیمتی نمیشد روش گذاشت.
نوشیدنیم و مزه کردم و برای حسین ایمیل زدم تا کارای اولیه رو انجام بده.
باید خیلی زود کار حفاری رو شروع و جزئیات نقشه رو بازسازی میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
وارد حیاط امارت که شدیم لپ تاپ و بستم و لیوان نوشیدنی رو سر جاش برگردوندم.
ماشین های مدل بالایی که توی حیاط پارک بودن نشون میداد تمام اقوام اونجا جمعن.
با اینکه اصلا رقبتی به دیدن شون نداشتم اما ناچار بودم برای چند روز تحمل شون کنم.
روی موهای کوتاهم دستی کشیدم و نفسم و بیرون فرستادم.
راننده که در رو باز کرد پیاده شدم و همون طور که دکمه ی کتم و می بستم گفتم:
-وسایلم و به اتاق منتقل نکنید تا خودم دستور بدم
حواستون به نگهبانا هم باشه
-چشم قربان ،مطمئن باشید
وقتی خیالم از بابت همه چیز راحت شد به طرف امارت حرکت کردم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۳.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.