فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۲۵
از زبان ا/ت
صدای تهیونگ اومد که گفت : بزار بره وگرنه شلیک میکنم
من با ترس خیره به مرده اسلحه بدست روبه روم بودم صدای گریه آنا رو کم و بیش میشنیدم ..
مرد به جونگ کوک گفت : اسلحه رو بنداز جئون جونگ کوک ، جونگ کوک گفت : عمرا
یعنی چی عمرا اصلا جونم براش مهمه
آروم گفتم : جونگ کوک..
بعده چند دقیقه صدای شلیک شنیدم گوشام رو گرفتم و چشمام رو بستم تهیونگ گرفتم چشمام رو باز کردم که دیدم جونگ کوک بازوش زخمی شده نمیخواستم تنهاش بزارم ولی تهیونگ با زور بردمون بیرون بعده چند دقیقه سکوت همه جا رو پر کرد رفتم سمته کارخونه کسی جلوم رو نگرفت وقتی رفتم تو جونگ کوک با آدماش جلوم بودن با فاصله زیادی تهیونگ آنا اومدن تو پشته سرم بودن جونگ کوک منتظر نگام میکرد دستش گلوله خورده بود پیراهن سیاه دکمه دارش پره خون بود اسلحه هم دستش بود و بی حال بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم اونم بغلم کرد..ازش جدا شدم و با اشک تو چشمام به بازوش نگاه کردم آروم از آستین لباسش گرفتم و گفتم : زخمی شدی..
اما انگار اصلا زخم براش مهم نبود دستم که زخمی شده بود و دید و با اعصبانیت گفت : اون عوضی اینکار رو باهات کرده
سرم رو بالا پایین کردم دوباره بغلم کرد و یه نفس عمیق کشید ، آنا از پشت گفت : وای بابا خیلی خب حالا شما هم هرکسی ندونه میگه عاشق و معشوق همدیگه هستین
بالاخره رفتیم سواره ماشین شدیم تهیونگ و آنا یه ماشین منو جونگ کوک هم توی یه ماشین
داشت رانندگی میکرد یعنی بازوش درد نمیکرد به چهره نگاهی مخفیانه کردم که عرق کرده بود حتما درد داشت ولی تحمل میکرد ..سرم رو چسبوندم به شیشه و خوابم برد
صدای تهیونگ اومد که گفت : بزار بره وگرنه شلیک میکنم
من با ترس خیره به مرده اسلحه بدست روبه روم بودم صدای گریه آنا رو کم و بیش میشنیدم ..
مرد به جونگ کوک گفت : اسلحه رو بنداز جئون جونگ کوک ، جونگ کوک گفت : عمرا
یعنی چی عمرا اصلا جونم براش مهمه
آروم گفتم : جونگ کوک..
بعده چند دقیقه صدای شلیک شنیدم گوشام رو گرفتم و چشمام رو بستم تهیونگ گرفتم چشمام رو باز کردم که دیدم جونگ کوک بازوش زخمی شده نمیخواستم تنهاش بزارم ولی تهیونگ با زور بردمون بیرون بعده چند دقیقه سکوت همه جا رو پر کرد رفتم سمته کارخونه کسی جلوم رو نگرفت وقتی رفتم تو جونگ کوک با آدماش جلوم بودن با فاصله زیادی تهیونگ آنا اومدن تو پشته سرم بودن جونگ کوک منتظر نگام میکرد دستش گلوله خورده بود پیراهن سیاه دکمه دارش پره خون بود اسلحه هم دستش بود و بی حال بدو بدو رفتم سمتش و بغلش کردم اونم بغلم کرد..ازش جدا شدم و با اشک تو چشمام به بازوش نگاه کردم آروم از آستین لباسش گرفتم و گفتم : زخمی شدی..
اما انگار اصلا زخم براش مهم نبود دستم که زخمی شده بود و دید و با اعصبانیت گفت : اون عوضی اینکار رو باهات کرده
سرم رو بالا پایین کردم دوباره بغلم کرد و یه نفس عمیق کشید ، آنا از پشت گفت : وای بابا خیلی خب حالا شما هم هرکسی ندونه میگه عاشق و معشوق همدیگه هستین
بالاخره رفتیم سواره ماشین شدیم تهیونگ و آنا یه ماشین منو جونگ کوک هم توی یه ماشین
داشت رانندگی میکرد یعنی بازوش درد نمیکرد به چهره نگاهی مخفیانه کردم که عرق کرده بود حتما درد داشت ولی تحمل میکرد ..سرم رو چسبوندم به شیشه و خوابم برد
۱۱۶.۵k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.