داستان ترسناک
پسر بچه ای در یک شب معمولی در رختخواب خود خوابیده بود که...
صدای قدمهایی را از در بیرون شنید... از گوشه چشمانش نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی دارد میافتد...
در خانه به آرامی باز شد و یک نفر اجساد والدینش را به داخل خانه آورد، و آن ها را روی صندلی نشاند...او از ترس نمیتوانست تکان بخورد ...
دید که قاتل با خون اجساد روی دیوار چیزی نوشت و بعد از اون زیر تخت پسر پنهان می شود...چون چراغای خونه خاموش بود او نمی تونست نوشته های روی دیوار را بخواند و می دانست که آن مرد قاتل زیر تختش است...
همچنان دراز کشیده بود اما به آرامی نفس های زیر تختش را می شنید... ساعتی می گذرد و چشمانش بیشتر و بیشتر به تاریکی عادت می کند... او سعی می کند کلمات را تشخیص دهد...
وقتی بالاخره تونست جمله را بخواند شروع به نفس نفس زدن کرد...
روی دیوار نوشته شده بود...
"میدونم که بیداری"
و در همان لحظه صدای خنده های وحشتناک آن مرد را از زیر تخت شنید...
صدای قدمهایی را از در بیرون شنید... از گوشه چشمانش نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی دارد میافتد...
در خانه به آرامی باز شد و یک نفر اجساد والدینش را به داخل خانه آورد، و آن ها را روی صندلی نشاند...او از ترس نمیتوانست تکان بخورد ...
دید که قاتل با خون اجساد روی دیوار چیزی نوشت و بعد از اون زیر تخت پسر پنهان می شود...چون چراغای خونه خاموش بود او نمی تونست نوشته های روی دیوار را بخواند و می دانست که آن مرد قاتل زیر تختش است...
همچنان دراز کشیده بود اما به آرامی نفس های زیر تختش را می شنید... ساعتی می گذرد و چشمانش بیشتر و بیشتر به تاریکی عادت می کند... او سعی می کند کلمات را تشخیص دهد...
وقتی بالاخره تونست جمله را بخواند شروع به نفس نفس زدن کرد...
روی دیوار نوشته شده بود...
"میدونم که بیداری"
و در همان لحظه صدای خنده های وحشتناک آن مرد را از زیر تخت شنید...
۳۱.۸k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.