راکون کچولو مو صورتی p9
بعد از اینکه سخت ترین کلاس زندگیم تموم شد
رفتم که صورتم که خونی شده بود رو بشورم که یکی منو کشیدپشت دیوارو
یه دستمال گذاشت دردهنم نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه نفسمو حبس کنم
مجبور شدم نفس بکشم و بعد
چند ثانیه بیهوش شدم
بیدار شدم
لباسام پاره و خاکی بود
توی بدنم حس کوفتگی
خیلی شدیدی داشتم
اصلا نمیتونستم
پامو تکون بدم
تازه متوجه
شدم که به یه درخت بسته شدم
وایسا اینجا کجاست
مث اینکه وست جنگلم
دستام کو عررر دستام وایسا آها
بستن شون به درخت
آخیش
اصلا من چرا این جام آها یادم اومد
ولی کی منو آورده اینجا ؟
به رو به روم نگا کردم
همون دخترس یه پسره هم کنارشه فک کنم داداششه یه چوب گنده
هم دسته شه
حس کردم یه چیزی داره رو پام حرکت میکنه یا خدااااا سوسک درختی
هی جم میخوردم سوسکه بره
دختره:هوی جم نخور
باسر به پام اشاره کردم
دختره هم با پوزخند به
داداشش اشاره کرد
داداش گندش هم اومد سمتم
اون چوبشو زد رو پامو کشتش
آخخخخخ خیلی درد میکنه
خیلی چندشه آخه چرا منننن
داشتم گریه میکردم ولی بی صدا
صورتم کاملا خیس شده بود
دختره:اسممو میدونی؟
خواستم بگم نه که دیدم دهنمم بستس
شتتتت
پس سرمو به نشونه نه تکون دادم
دختره:اسم من این سوکه دلیل اینکه اینجایی اینه که من دختر پرستاری بودم که بخواطر تو جونشو از
دست داد وجونش هیچ ارزشی واست نداشت اینم داداشم هسته
ذهنم:این چی میگه جون پرستار واسم ارزش نداشت؟
حتی وقتی یاد اون اتفاق میافتم دلم میخواد گریه کنم
نگام به اصلحه ی تو دستش افتاد
یا خدا این میخواد چکار کنه
دید که دارم به اصلحه ش
نگا میکنم
این سوک:میخوای بدونی میخوام با هاش چکار کنم؟
به نشونه نه سرمو تکون دادم
این سوک:ولی من بهت نشون میدم
و به سمت سرم شلیک کرد
اما با یه چیزی منهدم شد
اون کیه؟
عرررررررررررررفرشته ی نجات
بعد یه نوری اومدو اونا دیگه نبودن
فرشته ی نجات روشو برگردوند
وایسا دادا دامیااااااننننن
اومدودهنمو باز کرد
دامیان:آنیا خوبی
خوب بودم ؟نه خیر پام خیلی درد میکرد
دلم میخواد گریه کنم
پس گریه ای که تا الان بی صدا داشتم میکردم با صدا شد
دامیان:آنیای کله صورتی من چش شده
سریع دستو پامم باز کرد
و بعدم بغلم کرد
دامیان:حق داری
حدود ۵یا۶دقیقه تو بغلش گریه کردم اونم بدون هیچ حرفی نوازشم کرد
بعد۵یا۶دقیقه از بغلش بیرون اومدم
دامیان:میخوای دربارش حرف بزنیم؟
من:آره ولی اول باید بگی که تو منو از کجاپیداکردی
دامیان:امم خوب میدونی
من بهت ردیاب وصل کردم
من:چی ، اون وقت توردیاب ازکجا آوردی؟
دامیان:بابام گفته که بایدهمیشه یه ردیاب داشته باشم تو جیبم که یه وقت گم نشم
من:مگه بچه ای که گم بشی
دامیان:مگه من خواستم
من: خب حالاچراردیابووصل کردی؟
ویسگون نزاشت
رفتم که صورتم که خونی شده بود رو بشورم که یکی منو کشیدپشت دیوارو
یه دستمال گذاشت دردهنم نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه نفسمو حبس کنم
مجبور شدم نفس بکشم و بعد
چند ثانیه بیهوش شدم
بیدار شدم
لباسام پاره و خاکی بود
توی بدنم حس کوفتگی
خیلی شدیدی داشتم
اصلا نمیتونستم
پامو تکون بدم
تازه متوجه
شدم که به یه درخت بسته شدم
وایسا اینجا کجاست
مث اینکه وست جنگلم
دستام کو عررر دستام وایسا آها
بستن شون به درخت
آخیش
اصلا من چرا این جام آها یادم اومد
ولی کی منو آورده اینجا ؟
به رو به روم نگا کردم
همون دخترس یه پسره هم کنارشه فک کنم داداششه یه چوب گنده
هم دسته شه
حس کردم یه چیزی داره رو پام حرکت میکنه یا خدااااا سوسک درختی
هی جم میخوردم سوسکه بره
دختره:هوی جم نخور
باسر به پام اشاره کردم
دختره هم با پوزخند به
داداشش اشاره کرد
داداش گندش هم اومد سمتم
اون چوبشو زد رو پامو کشتش
آخخخخخ خیلی درد میکنه
خیلی چندشه آخه چرا منننن
داشتم گریه میکردم ولی بی صدا
صورتم کاملا خیس شده بود
دختره:اسممو میدونی؟
خواستم بگم نه که دیدم دهنمم بستس
شتتتت
پس سرمو به نشونه نه تکون دادم
دختره:اسم من این سوکه دلیل اینکه اینجایی اینه که من دختر پرستاری بودم که بخواطر تو جونشو از
دست داد وجونش هیچ ارزشی واست نداشت اینم داداشم هسته
ذهنم:این چی میگه جون پرستار واسم ارزش نداشت؟
حتی وقتی یاد اون اتفاق میافتم دلم میخواد گریه کنم
نگام به اصلحه ی تو دستش افتاد
یا خدا این میخواد چکار کنه
دید که دارم به اصلحه ش
نگا میکنم
این سوک:میخوای بدونی میخوام با هاش چکار کنم؟
به نشونه نه سرمو تکون دادم
این سوک:ولی من بهت نشون میدم
و به سمت سرم شلیک کرد
اما با یه چیزی منهدم شد
اون کیه؟
عرررررررررررررفرشته ی نجات
بعد یه نوری اومدو اونا دیگه نبودن
فرشته ی نجات روشو برگردوند
وایسا دادا دامیااااااننننن
اومدودهنمو باز کرد
دامیان:آنیا خوبی
خوب بودم ؟نه خیر پام خیلی درد میکرد
دلم میخواد گریه کنم
پس گریه ای که تا الان بی صدا داشتم میکردم با صدا شد
دامیان:آنیای کله صورتی من چش شده
سریع دستو پامم باز کرد
و بعدم بغلم کرد
دامیان:حق داری
حدود ۵یا۶دقیقه تو بغلش گریه کردم اونم بدون هیچ حرفی نوازشم کرد
بعد۵یا۶دقیقه از بغلش بیرون اومدم
دامیان:میخوای دربارش حرف بزنیم؟
من:آره ولی اول باید بگی که تو منو از کجاپیداکردی
دامیان:امم خوب میدونی
من بهت ردیاب وصل کردم
من:چی ، اون وقت توردیاب ازکجا آوردی؟
دامیان:بابام گفته که بایدهمیشه یه ردیاب داشته باشم تو جیبم که یه وقت گم نشم
من:مگه بچه ای که گم بشی
دامیان:مگه من خواستم
من: خب حالاچراردیابووصل کردی؟
ویسگون نزاشت
۲.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.