p11
تهیونگ لباس روییش رو کاملا دراورد به سمت یونگ رو اومد تا لباسای اونم در بیاره که با باز شدن در از کارش منصرف شد به سمت در برگشت با دیدن چهره ی خندان مامانش عصبی شد
تهیونگ:«کی بت اجازه داد بیای تو؟! »
مادر تهیونگ لبخندی بش زد
مادر تهیونگ:«بیخیال پسرم فقط میخواستم عروس خوشگلمو ببینم»
تمام حرفاش با نیش و کنایه بود اینکه تهیونگم از اون متنفر بود قضیه رو جالب تر از قبل میکرد
تهیونگ:«پس سریع ببینشو برو بیرون »
مادر ته یونگ باشه ای گفت و به سمت یونگ رو حرکت کرد یونگ رو پا شد و تعظیم کوتاهی کرد مادرتهیونگ با دیدن یونگ رو سر جاش خشکش زد امکان نداشت این همون دختر باشه اما اگه بود چی برای مطمعن شدنش باید یکارایی میکرد حالت جدی ای گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت
مادرتهیونگ:«بیاین پایین بابات میخاد ببینتش»
تهیونگ عصبی لباسی که روی تخت خواب بود را پوشید و دست یونگ رو رو گرفت و به سالن پذیرایی برد یونگ رو منتظر این بود که پدر تهیونگ رو ببینه تهیونگ خیلی شبیه به مادرش بود البته فقط قیافش همچین زن زیبایی به عمرش ندیده بود مشتاق بود پدر تهیونگ رو ببینه که چه ادم خوش شانسیه با این زن زیبا ازدواج کرده با وارد شدنش چشم به اون مردی که روی کاناپه نشسته بود و به حلقه ی دستش زل زده بود افتاد سرش رو برگردوند دقیقا همون نگاه بود همون نگاه های سرد تهیونگ همونقدر سردو بی روح انگار که این پدر پسر هیچ احساسی تابحال نداشتن و واقعا قیافه ی خوبی داشت شایدم مامان تهیونگ خوش شانس بوده پدرتهیونگ چشمش به چشمای یونگ رو افتاد این همون چشما بود دقیقا همونا یونگ رو به سمت پدر تهیونگ رفت و تعظیمی کرد خواست بره که دستی مانعش شد با تعجب برگشت اون پدر تهیونگ بود
پدر تهیونگ:«این چشما از کی به ارث بردی؟! »
یونگ رو اون خاطرات تلخش توی سرش اومد
تهیونگ:«کی بت اجازه داد بیای تو؟! »
مادر تهیونگ لبخندی بش زد
مادر تهیونگ:«بیخیال پسرم فقط میخواستم عروس خوشگلمو ببینم»
تمام حرفاش با نیش و کنایه بود اینکه تهیونگم از اون متنفر بود قضیه رو جالب تر از قبل میکرد
تهیونگ:«پس سریع ببینشو برو بیرون »
مادر ته یونگ باشه ای گفت و به سمت یونگ رو حرکت کرد یونگ رو پا شد و تعظیم کوتاهی کرد مادرتهیونگ با دیدن یونگ رو سر جاش خشکش زد امکان نداشت این همون دختر باشه اما اگه بود چی برای مطمعن شدنش باید یکارایی میکرد حالت جدی ای گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت
مادرتهیونگ:«بیاین پایین بابات میخاد ببینتش»
تهیونگ عصبی لباسی که روی تخت خواب بود را پوشید و دست یونگ رو رو گرفت و به سالن پذیرایی برد یونگ رو منتظر این بود که پدر تهیونگ رو ببینه تهیونگ خیلی شبیه به مادرش بود البته فقط قیافش همچین زن زیبایی به عمرش ندیده بود مشتاق بود پدر تهیونگ رو ببینه که چه ادم خوش شانسیه با این زن زیبا ازدواج کرده با وارد شدنش چشم به اون مردی که روی کاناپه نشسته بود و به حلقه ی دستش زل زده بود افتاد سرش رو برگردوند دقیقا همون نگاه بود همون نگاه های سرد تهیونگ همونقدر سردو بی روح انگار که این پدر پسر هیچ احساسی تابحال نداشتن و واقعا قیافه ی خوبی داشت شایدم مامان تهیونگ خوش شانس بوده پدرتهیونگ چشمش به چشمای یونگ رو افتاد این همون چشما بود دقیقا همونا یونگ رو به سمت پدر تهیونگ رفت و تعظیمی کرد خواست بره که دستی مانعش شد با تعجب برگشت اون پدر تهیونگ بود
پدر تهیونگ:«این چشما از کی به ارث بردی؟! »
یونگ رو اون خاطرات تلخش توی سرش اومد
۶.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.