پارت آخر "انتقام"
_هویی دست نزن به اوناا چیکار اونا داری تو؟ .. ای بابا!
زود برگشتم طرف صدا که دیدم ا.تِ که یهو خشکم زد سرجام جوری که نمیدونستم چه واکنشی داشته باشم.
که هایجین تا ا.ت رو دید بدو بدو رفت و پرید بغلش که تازه به خودم اومده بودم.
هفته پیش با ا.ت یه تماس تصویری داشتم اما ظاهرش با اینی که جلوم بود خیلی فرق داشت.. ا.تی که بخاطر موهای بلند و بلوندش به راپونزل معروف بود دیگه اون ویژگی رو نداشت!
موهاش رو تا جای گردنش کوتاه کرده بود و مشکیه مشکی بود..موهای بلوندش دیگه نبود..چتری هاشو ریخته بود رو صورتش و یه لنز ابی گذاشته بود جوری که عین فرشته ها شده بود.
یه شلوار پارچه ای بگ مانند بلند پوشیده بود با یه نیم تنه که روش یه کت هم پوشیده بود(اسلاید بعد عکسشو میزارم)..که هوش از سر ادم میبرد!
افکارمو زدم کنار و به خودم اومدم و رفتم سمتش که بدون هیچ مکثی تو بغلم کشیدمش..و عطرشو نفس کشیدم که اونم منو محکم تو بغلش نگه داشت.
+خیلی نگرانم کرده بودی..و حسابی دلم برات تنگ شده بود!
اونم آروم تو گوشام زمزمه کرد: منم دلم برات تنگ شده بود پوست خیاری.(ریز خنده)
ازش جدا شدم و بهش یه نگاهی کردم که برام یه لبخند زد که بی اختیار ضربان قلبم رفت رو ۱۰۰.
برگشت طرف میز غذا و بهش اشاره کرد
_بیاین یه چیزایی درست کردم
یه نگاهی به میز انداختم که حسابی بهش رسیده بود
+تو همین امروز برگشتی چجوری وقت کردی اینارو درست کنی؟
_منو دست کم گرفتی ها!
خنده ای کردم که برگشت طرف هایجین و دستشو گرفت و رفتیم سر میز..در حال خوردن غذا بودیم که حس خیلی خوبی داشتم بعد این همه مدت وجود ا.ت قوت قلب بود!
تو همین فکر و خیال ها بودم که یه چیز صفتی رو تو دهنم حس کردم ک به صرفه افتادم که زود از دهنمو در آوردمش و لیوان ابمو سرکشیدم.
یه نگاهی انداختم دیدم حلقه بود که چشام چهار تا شد و با تعجب برگشتم طرف ا.ت که با زور جلو خندشو گرفته بود.
بی اختیار منم با لبخند اون خندم اومد که تو همون حالت لب زدم : ولی من فکر میکردم فقط مردا از این کارا میکنن!(لبخند)
دستاشو زد به هم و رو به هایجین برگشت.
_ولی مامان این پسر همه کار ازش بر میاد..مگر نه پسرم؟
ا.ت دستشو برد بالا که دوتایی دستشونو زدن به هم
•آره دیگه چون اون مامان منه!
از این کارشون خندم گرفت که ا.ت از سر میز پاشد و اومد کنارم واستاد.
_نمیخوای چیزی بگی؟..یا جوابی؟
+خب باید بگ..
_هیس چیزی نگو..نخوای هم باید قبول کنی پوسته خیار!
/از زبان ا.ت
از این حرفم با یه نگاه شیطانیی نگام کرد که رو به هایجین گفت بره از اتاقش چیزی بیاره..معلوم بود بچه رو دست به سر کرده!
هم هایجین رفت جیمین از سرجاش پاشد و سمتم هجوم اورد که بی معطلی رفت سمت لبام که منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراه شدم.
که زود ازش جدا شدم که یوقت هایجین مارو نبینه که جیمین انگشتر رو برداشت و داخل انگشتش کرد.
+تو این دنیا که نه..تو صد تا دنیای دیگه هم پا به پات میام خانم ا.ت.
بعد از این حرفش ذوق کردم که بغلش کردم که صدای هایجین بلند شد
•بدون من؟
و بدو بدو اومد سمتون و خودشو جا کرد که ۳ تایی همو بغل کرده بودیم که یهو کخم گرفت و رفتم سمت گردن جیمین و یه گاز محکم کندم که صداش کله خونه رو گرفت و زود از اونجا دور شدم که دیدم جیمین داره میاد دنبالم که بی اختیار جیغ زدم و فرار کردم که اونم دنبالم میدویید
•افرینن بابا تو میتونی بگیرشش(خنده)
هایجین دستاشو بهم میزد و میخندید و باباشو تشویق میکرد که یهو نفس کم اوردم و سرجام واستادم و دستامو بالا سرم گرفتم
_باشه ..باشه من تسلیم!
خود جیمین هم به نفس افتاده بود که اومد رو به روم واستاد و رفت سمت لبام و یه گاز کند که با زور جلوی صدامو گرفته بودم
_چیکار میکنی؟ هایجین اینجاست مگه نمیبینی!
برگشت طرف هایجین که هایجین با دستاش جلو دهنشو گرفته بود تا نخنده ولی سرخ شده بود بچه
+پسرم تو چیزی دیدی؟
• نه بابا منکه چیزی ندیدم.
چشم غره ای به هایجین رفتم که فرار کرد و رفت تو اتاقش که جیمین زود منو از کمرم چسبید و کشید طرف خودش و یه بوس رو پیشونیم گذاشت و به صورتم خیره شد
+مرسی که خوتو بهم برگردوندی!
_توهم مرسی که تا اینجا باهام همراه شدی.
که تو بغلش قفل شدم اونم برای یه عمر!
زود برگشتم طرف صدا که دیدم ا.تِ که یهو خشکم زد سرجام جوری که نمیدونستم چه واکنشی داشته باشم.
که هایجین تا ا.ت رو دید بدو بدو رفت و پرید بغلش که تازه به خودم اومده بودم.
هفته پیش با ا.ت یه تماس تصویری داشتم اما ظاهرش با اینی که جلوم بود خیلی فرق داشت.. ا.تی که بخاطر موهای بلند و بلوندش به راپونزل معروف بود دیگه اون ویژگی رو نداشت!
موهاش رو تا جای گردنش کوتاه کرده بود و مشکیه مشکی بود..موهای بلوندش دیگه نبود..چتری هاشو ریخته بود رو صورتش و یه لنز ابی گذاشته بود جوری که عین فرشته ها شده بود.
یه شلوار پارچه ای بگ مانند بلند پوشیده بود با یه نیم تنه که روش یه کت هم پوشیده بود(اسلاید بعد عکسشو میزارم)..که هوش از سر ادم میبرد!
افکارمو زدم کنار و به خودم اومدم و رفتم سمتش که بدون هیچ مکثی تو بغلم کشیدمش..و عطرشو نفس کشیدم که اونم منو محکم تو بغلش نگه داشت.
+خیلی نگرانم کرده بودی..و حسابی دلم برات تنگ شده بود!
اونم آروم تو گوشام زمزمه کرد: منم دلم برات تنگ شده بود پوست خیاری.(ریز خنده)
ازش جدا شدم و بهش یه نگاهی کردم که برام یه لبخند زد که بی اختیار ضربان قلبم رفت رو ۱۰۰.
برگشت طرف میز غذا و بهش اشاره کرد
_بیاین یه چیزایی درست کردم
یه نگاهی به میز انداختم که حسابی بهش رسیده بود
+تو همین امروز برگشتی چجوری وقت کردی اینارو درست کنی؟
_منو دست کم گرفتی ها!
خنده ای کردم که برگشت طرف هایجین و دستشو گرفت و رفتیم سر میز..در حال خوردن غذا بودیم که حس خیلی خوبی داشتم بعد این همه مدت وجود ا.ت قوت قلب بود!
تو همین فکر و خیال ها بودم که یه چیز صفتی رو تو دهنم حس کردم ک به صرفه افتادم که زود از دهنمو در آوردمش و لیوان ابمو سرکشیدم.
یه نگاهی انداختم دیدم حلقه بود که چشام چهار تا شد و با تعجب برگشتم طرف ا.ت که با زور جلو خندشو گرفته بود.
بی اختیار منم با لبخند اون خندم اومد که تو همون حالت لب زدم : ولی من فکر میکردم فقط مردا از این کارا میکنن!(لبخند)
دستاشو زد به هم و رو به هایجین برگشت.
_ولی مامان این پسر همه کار ازش بر میاد..مگر نه پسرم؟
ا.ت دستشو برد بالا که دوتایی دستشونو زدن به هم
•آره دیگه چون اون مامان منه!
از این کارشون خندم گرفت که ا.ت از سر میز پاشد و اومد کنارم واستاد.
_نمیخوای چیزی بگی؟..یا جوابی؟
+خب باید بگ..
_هیس چیزی نگو..نخوای هم باید قبول کنی پوسته خیار!
/از زبان ا.ت
از این حرفم با یه نگاه شیطانیی نگام کرد که رو به هایجین گفت بره از اتاقش چیزی بیاره..معلوم بود بچه رو دست به سر کرده!
هم هایجین رفت جیمین از سرجاش پاشد و سمتم هجوم اورد که بی معطلی رفت سمت لبام که منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراه شدم.
که زود ازش جدا شدم که یوقت هایجین مارو نبینه که جیمین انگشتر رو برداشت و داخل انگشتش کرد.
+تو این دنیا که نه..تو صد تا دنیای دیگه هم پا به پات میام خانم ا.ت.
بعد از این حرفش ذوق کردم که بغلش کردم که صدای هایجین بلند شد
•بدون من؟
و بدو بدو اومد سمتون و خودشو جا کرد که ۳ تایی همو بغل کرده بودیم که یهو کخم گرفت و رفتم سمت گردن جیمین و یه گاز محکم کندم که صداش کله خونه رو گرفت و زود از اونجا دور شدم که دیدم جیمین داره میاد دنبالم که بی اختیار جیغ زدم و فرار کردم که اونم دنبالم میدویید
•افرینن بابا تو میتونی بگیرشش(خنده)
هایجین دستاشو بهم میزد و میخندید و باباشو تشویق میکرد که یهو نفس کم اوردم و سرجام واستادم و دستامو بالا سرم گرفتم
_باشه ..باشه من تسلیم!
خود جیمین هم به نفس افتاده بود که اومد رو به روم واستاد و رفت سمت لبام و یه گاز کند که با زور جلوی صدامو گرفته بودم
_چیکار میکنی؟ هایجین اینجاست مگه نمیبینی!
برگشت طرف هایجین که هایجین با دستاش جلو دهنشو گرفته بود تا نخنده ولی سرخ شده بود بچه
+پسرم تو چیزی دیدی؟
• نه بابا منکه چیزی ندیدم.
چشم غره ای به هایجین رفتم که فرار کرد و رفت تو اتاقش که جیمین زود منو از کمرم چسبید و کشید طرف خودش و یه بوس رو پیشونیم گذاشت و به صورتم خیره شد
+مرسی که خوتو بهم برگردوندی!
_توهم مرسی که تا اینجا باهام همراه شدی.
که تو بغلش قفل شدم اونم برای یه عمر!
۱۳.۵k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.