بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
p 27
.
با درد شکمم بیدار شدم نگاهی به اتاق انداختم و به جسم کنارم
این همون ادمیه که دیشب بود؟!
زیادی کیوت و گوگولی خوابیده بود موهایی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم
غرق قیافش شده بودم که با گذر زمان فهمیدم دیرم شده زود بلند شدمو یه دوشی گرفتم
و با عجله رفتم کمپانی تا با مدیرم حرف بزنم
.
بعد از گذشت تایمی به گوشیم نگاه کردم چون خاموش بود سه تماس بی پاسخ از هیونجین داشتم
زود بهش زنگ زدم با دو بپق جواب داد
هیونجین: بیبی من چطوره؟
رز : یکم درد دارم...
هیونجین : عجب چیزی هستیا
رز : یا...
خجالت میکشیدم ازش با اینکه همه جامو دیده اما خب...
هیون : نکنه خجالت میکشی؟
رز : هوممم
هیون : پرنسس مثلا که قول داده بودی بعد 3 سال...جبران کنی!!
رز : نه اینجوری..
هیون : پس چجوری...کار دارم باید برم میام دنبالت
رز : باشه
و قطع کردی
به صندلی لم دادی و کارای مربوط به خودت رو انجام دادی
.
کش و قورسی به خودت دادی
و دیدی فردی وارد کمپانی شد هیونجین بود با لبخند کیفتو برداشتی و به سمتش رفتم
هیونجین : چطوری
رز : خوبم بریمم
هیونجین : اهوم
رز : چطوره پیاده روی کنیم
هیون : فکر خوبیه
دست همو گرفتیم و همینجوری قدم میزدیم
رز : هیوناا...میدونی..از زندگی اینو فهمیدم که..آدم میتونه هم خوش بخت باشه هم بدبخت فقط کافیه صبر کرد..وقتی اولین بار همو دیدیم فکر کردم قراره برای همیشه اینصورت بدشانس و بدبخت زندگی کنم هيچوقت فکر نمیکردم که آخرش همینقدر خوشحال باشم
پس بیا تا وقتی که کنار همیم مثبت فکر کنیم و دل همو نشکونیم یا کاری نکنیم که بعدا پشیمون بشیم
هیونجین : عاح دختر کوچولوم کی انقدر زود بزرگ شدی،هرچی شما بگی البته اینم بگم دارم از یه معلم خیلی خوبی آموزش میبینم
رز : معلم..!؟
هیون : هوممم معلم زندگی منی
رز : منظورت چیه
هیونجین : من ازت کلی چیز یاد گرفتم نباید به حرف مردم اهمیت بدم تا زندگی فشنگی داشته باشم جوری که از خودم متنفر بودم دیگ همون حس تنفرو ندارم
رز : حیح قدرتای منه مستر هوانگ
هیونجین: ازت ممنونم که به زندگی مشکیم رنگ بخشیدی.
End*
نظرتون درباره این فیک بگید
p 27
.
با درد شکمم بیدار شدم نگاهی به اتاق انداختم و به جسم کنارم
این همون ادمیه که دیشب بود؟!
زیادی کیوت و گوگولی خوابیده بود موهایی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم
غرق قیافش شده بودم که با گذر زمان فهمیدم دیرم شده زود بلند شدمو یه دوشی گرفتم
و با عجله رفتم کمپانی تا با مدیرم حرف بزنم
.
بعد از گذشت تایمی به گوشیم نگاه کردم چون خاموش بود سه تماس بی پاسخ از هیونجین داشتم
زود بهش زنگ زدم با دو بپق جواب داد
هیونجین: بیبی من چطوره؟
رز : یکم درد دارم...
هیونجین : عجب چیزی هستیا
رز : یا...
خجالت میکشیدم ازش با اینکه همه جامو دیده اما خب...
هیون : نکنه خجالت میکشی؟
رز : هوممم
هیون : پرنسس مثلا که قول داده بودی بعد 3 سال...جبران کنی!!
رز : نه اینجوری..
هیون : پس چجوری...کار دارم باید برم میام دنبالت
رز : باشه
و قطع کردی
به صندلی لم دادی و کارای مربوط به خودت رو انجام دادی
.
کش و قورسی به خودت دادی
و دیدی فردی وارد کمپانی شد هیونجین بود با لبخند کیفتو برداشتی و به سمتش رفتم
هیونجین : چطوری
رز : خوبم بریمم
هیونجین : اهوم
رز : چطوره پیاده روی کنیم
هیون : فکر خوبیه
دست همو گرفتیم و همینجوری قدم میزدیم
رز : هیوناا...میدونی..از زندگی اینو فهمیدم که..آدم میتونه هم خوش بخت باشه هم بدبخت فقط کافیه صبر کرد..وقتی اولین بار همو دیدیم فکر کردم قراره برای همیشه اینصورت بدشانس و بدبخت زندگی کنم هيچوقت فکر نمیکردم که آخرش همینقدر خوشحال باشم
پس بیا تا وقتی که کنار همیم مثبت فکر کنیم و دل همو نشکونیم یا کاری نکنیم که بعدا پشیمون بشیم
هیونجین : عاح دختر کوچولوم کی انقدر زود بزرگ شدی،هرچی شما بگی البته اینم بگم دارم از یه معلم خیلی خوبی آموزش میبینم
رز : معلم..!؟
هیون : هوممم معلم زندگی منی
رز : منظورت چیه
هیونجین : من ازت کلی چیز یاد گرفتم نباید به حرف مردم اهمیت بدم تا زندگی فشنگی داشته باشم جوری که از خودم متنفر بودم دیگ همون حس تنفرو ندارم
رز : حیح قدرتای منه مستر هوانگ
هیونجین: ازت ممنونم که به زندگی مشکیم رنگ بخشیدی.
End*
نظرتون درباره این فیک بگید
۲۵.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.