گس لایتر/پارت ۲۷۷
اسلاید بعد: بایول
مأیوسانه قصد رفتن کرد و ماشینشو دور میزد که با ماشین بایول شاخ به شاخ شد...
بی وقفه پیاده شد و سمتش رفت... دو مرد رو توی ماشینش دید...
نگاهی به اونا انداخت و با لحن ارومی رو به بایول لب زد:
-باید حرف بزنیم...
در جوابش سکوت کرد...خطاب به دو مرد صحبت کرد
بایول: شما میتونید پیاده شین نگهبان راهنماییتون میکنه... منم یکم دیگه میام...
اونا پیاده شدن و رفتن...
وقتی که از رفتن اونا مطمئن شد چینی به بین ابروهاش داد...
بایول: خب؟..
میشنوم....
در ماشین رو باز کرد...
بایول: چیکار میکنی؟
-پیاده شو...
بایول: برای چی؟!
-باید جایی بریم عزیزم...
با عصبانیت در ماشین رو کشید تا اونو ببنده
بایول: با تو جایی نمیام!!!
جونگکوک مانع بستن در شد... در رو با دستش نگه داشت و با دست دیگش به آرومی اما محکم مچ دست بایول رو گرفت و پایین آوردش...
دستای ظریف بایول توان زورآزمایی با یه دست جونگکوک رو نداشت... و ناگزیر پیاده شد... بدون اینکه بتونه کاری بکنه به دنبال جونگکوک کشیده میشد... درست وقتی که به ماشین جونگکوک رسیدن با تقلای زیاد دستشو از توی دست قدرتمندش بیرون کشید و میخواست بره که کمرشو گرفت و پشتشو به ماشین تکیه داد
بایول: ولم کن!...وگرنه داد میزنم!
-فقط میخوام یه چیزیو بدونم... میخوام بگی که هیچکس جز من بهت دست نزده... اون آدمی که ادعا میکنی پدر بچه ی تو شکمته هیچوقت نتونسته اندازه من بهت نزدیک باشه...بهم بگو!
بایول: خیلی دردناکه نه...؟
حالا خوب میتونی لمسش کنی که چقدر عذاب کشیدم وقتی فهمیدم یکی دیگه مرحم دردت شده...تو این شانسو ازم گرفتی! ... بهم اجازه ندادی درمون درد مردی بشم که عاشقش بودم... در این حد هم پیشت ارزش نداشتم؟
در ضمن!... من خیانتی مرتکب نشدم! حتی در حق تویِ خیانتکار!... من جدا شدم! و بعدش رابطه ی دیگه ایو شروع کردم... دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم...
حلقه ی اشک توی چشمای سیاهش جمع شده بود... اوج عشق و استیصال خودشو با ریختن اون اشکها به عشقش نشون داد...
لابلای اشک ریختنش کلماتشو پشت سر هم و تند میگفت...
-باید با من بیای!....
باید آزمایش بدی و هویت اون بچه رو برام مشخص کنی!!!
طوری که تظاهر میکرد نسبت به چشمای خیسش بی اعتناس جواب داد....
بایول: فقط به حکم دادگاه میام! اگر تونستی حکم بگیری باهات میام... اما الان نمیتونی به هیچ کاری مجبورم کنی!...
دستشو رها کرد و عقب کشید...
جونگکوک: باشه...
باشه عزیزم...
هرجوری که تو بگی... فقط... یه چیزی... جونگ هون خیلی بیقرارته...درست مثل من!... بیا ببینش... لطفا
بایول: اگر بیام... میزاری با خودم بیارمش اینجا؟....
قطرات اشک روی پلکای تَرِش هنوز دیدشو تار میکرد... به نگاه منتظر بایول که پر از بی اعتنایی به اشکاش بود نگاه کرد...
-باشه... وقتی چند روز پیشت باشه بعدش حداقل میتونم بوی تو رو ازش استشمام کنم....
ابدا به روی خودش نیاورد که چقدر از لحن و کلام با احساس جونگکوک قلبش لرزیده و همزمان متعجبشده...
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه راهشو گرفت و رفت و تنهاش گذاشت...
**************************
توی چارچوب در اتاق ایستاد...
بایول: کل اتاقو... همه ی نقاطشو ریز به ریز چک کنین... هرجا دوربین بود پیدا کنین
-چشم خانوم...
نابی با دیدن دو مردی که وارد اتاق بایول شدن متعجب کنارش ایستاد و به داخل نگاهی انداخت...
نابی: چه خبره؟ این دو نفر کی هستن؟
بایول: توی اتاقم دوربین هست
نابی: دوربین؟ کی گذاشته؟
بایول: جونگکوک!!!
نابی: چییی؟ چطور؟؟؟
بایول: نمیدونم!
نابی: گاهی از اینکه انقد براش ساده بنظر میایم وحشت میکنم!...
با لحن معناداری که انگار از بایول عصبانی شده بود جملشو گفت...
بایول شرمسار نگاهش کرد و ساکت موند.... اما خوب میدونست توی ذهن همه مقصر اصلیه که هیچوقت به جونگکوک شک نکرده!...
نابی: راستی! دیدم که جونگکوک بیرون عمارت هم با تو هم یون ها صحبت کرد...چی کار داشت؟
بایول:حرفای همیشگی...
نابی: مطمئنی همش تکراری بود؟
بایول: آره
نابی: باشه... هم تو هم خواهرت چیزی به من نمیگین! شاید بهتره چیزی نپرسم!...
و با حالتی شاکیانه رفت.
*****************************
مأیوسانه قصد رفتن کرد و ماشینشو دور میزد که با ماشین بایول شاخ به شاخ شد...
بی وقفه پیاده شد و سمتش رفت... دو مرد رو توی ماشینش دید...
نگاهی به اونا انداخت و با لحن ارومی رو به بایول لب زد:
-باید حرف بزنیم...
در جوابش سکوت کرد...خطاب به دو مرد صحبت کرد
بایول: شما میتونید پیاده شین نگهبان راهنماییتون میکنه... منم یکم دیگه میام...
اونا پیاده شدن و رفتن...
وقتی که از رفتن اونا مطمئن شد چینی به بین ابروهاش داد...
بایول: خب؟..
میشنوم....
در ماشین رو باز کرد...
بایول: چیکار میکنی؟
-پیاده شو...
بایول: برای چی؟!
-باید جایی بریم عزیزم...
با عصبانیت در ماشین رو کشید تا اونو ببنده
بایول: با تو جایی نمیام!!!
جونگکوک مانع بستن در شد... در رو با دستش نگه داشت و با دست دیگش به آرومی اما محکم مچ دست بایول رو گرفت و پایین آوردش...
دستای ظریف بایول توان زورآزمایی با یه دست جونگکوک رو نداشت... و ناگزیر پیاده شد... بدون اینکه بتونه کاری بکنه به دنبال جونگکوک کشیده میشد... درست وقتی که به ماشین جونگکوک رسیدن با تقلای زیاد دستشو از توی دست قدرتمندش بیرون کشید و میخواست بره که کمرشو گرفت و پشتشو به ماشین تکیه داد
بایول: ولم کن!...وگرنه داد میزنم!
-فقط میخوام یه چیزیو بدونم... میخوام بگی که هیچکس جز من بهت دست نزده... اون آدمی که ادعا میکنی پدر بچه ی تو شکمته هیچوقت نتونسته اندازه من بهت نزدیک باشه...بهم بگو!
بایول: خیلی دردناکه نه...؟
حالا خوب میتونی لمسش کنی که چقدر عذاب کشیدم وقتی فهمیدم یکی دیگه مرحم دردت شده...تو این شانسو ازم گرفتی! ... بهم اجازه ندادی درمون درد مردی بشم که عاشقش بودم... در این حد هم پیشت ارزش نداشتم؟
در ضمن!... من خیانتی مرتکب نشدم! حتی در حق تویِ خیانتکار!... من جدا شدم! و بعدش رابطه ی دیگه ایو شروع کردم... دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم...
حلقه ی اشک توی چشمای سیاهش جمع شده بود... اوج عشق و استیصال خودشو با ریختن اون اشکها به عشقش نشون داد...
لابلای اشک ریختنش کلماتشو پشت سر هم و تند میگفت...
-باید با من بیای!....
باید آزمایش بدی و هویت اون بچه رو برام مشخص کنی!!!
طوری که تظاهر میکرد نسبت به چشمای خیسش بی اعتناس جواب داد....
بایول: فقط به حکم دادگاه میام! اگر تونستی حکم بگیری باهات میام... اما الان نمیتونی به هیچ کاری مجبورم کنی!...
دستشو رها کرد و عقب کشید...
جونگکوک: باشه...
باشه عزیزم...
هرجوری که تو بگی... فقط... یه چیزی... جونگ هون خیلی بیقرارته...درست مثل من!... بیا ببینش... لطفا
بایول: اگر بیام... میزاری با خودم بیارمش اینجا؟....
قطرات اشک روی پلکای تَرِش هنوز دیدشو تار میکرد... به نگاه منتظر بایول که پر از بی اعتنایی به اشکاش بود نگاه کرد...
-باشه... وقتی چند روز پیشت باشه بعدش حداقل میتونم بوی تو رو ازش استشمام کنم....
ابدا به روی خودش نیاورد که چقدر از لحن و کلام با احساس جونگکوک قلبش لرزیده و همزمان متعجبشده...
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه راهشو گرفت و رفت و تنهاش گذاشت...
**************************
توی چارچوب در اتاق ایستاد...
بایول: کل اتاقو... همه ی نقاطشو ریز به ریز چک کنین... هرجا دوربین بود پیدا کنین
-چشم خانوم...
نابی با دیدن دو مردی که وارد اتاق بایول شدن متعجب کنارش ایستاد و به داخل نگاهی انداخت...
نابی: چه خبره؟ این دو نفر کی هستن؟
بایول: توی اتاقم دوربین هست
نابی: دوربین؟ کی گذاشته؟
بایول: جونگکوک!!!
نابی: چییی؟ چطور؟؟؟
بایول: نمیدونم!
نابی: گاهی از اینکه انقد براش ساده بنظر میایم وحشت میکنم!...
با لحن معناداری که انگار از بایول عصبانی شده بود جملشو گفت...
بایول شرمسار نگاهش کرد و ساکت موند.... اما خوب میدونست توی ذهن همه مقصر اصلیه که هیچوقت به جونگکوک شک نکرده!...
نابی: راستی! دیدم که جونگکوک بیرون عمارت هم با تو هم یون ها صحبت کرد...چی کار داشت؟
بایول:حرفای همیشگی...
نابی: مطمئنی همش تکراری بود؟
بایول: آره
نابی: باشه... هم تو هم خواهرت چیزی به من نمیگین! شاید بهتره چیزی نپرسم!...
و با حالتی شاکیانه رفت.
*****************************
۲۳.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.