تکپارتی کوک(بخش سوم)
_خیلی دوست دارم دیوونه ی لجباز!*لبخند*
+منم دوست دارم جذاب عنتر!*لبخند*
_*خنده*که حالا شدم عتنر اره؟
+حالا نشدی عشقم... از بَدم تولدت تا حالا عنتر بودی!
_اهم اهم... خب خانوم جئون برنامه های روزانم آمادس؟
+عاو بله آقای جئون. روی میزتونه. میخواید بیام و کمکتون کنم؟
_ممنون میشم!
+چشم الان میام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ا.ت پس اینا کجاس؟ مگه نگفتی روی میزمه؟ پس کو؟
+من؟ من کی گفتم روی میزته؟ توهم زدی؟
_تو... تو... عاه لعنتی دوباره گول خوردم... خیلی خب این بار چی میخوای که منو توی دفتر خودم گیر انداختی؟
+خوشم میاد منو خوب شناختیا...خیلی خب... اهم اهم... من... دلم... بستنی... شکلاتی... میخواد. یا همین الان میخری یا...
_یا چی؟ چیکار میکنی؟
+به راحتی تحریکت میکنم و بعدم میرم! اون وقت تو میمونی و یه بدن تحریک شده.
_اون وقت این احتمالو نمیدی که بهت خیانت کنم؟
+تو... تو... تو واقعا دنبال فرصتی تا به من خیانت کنی؟!
_نه... من دنبال فرصت نیستم ظاهرا تو دنبال فرصت برای من میگردی!
+باشه... اصلا من میرم به آقای کیم میگم برام بستنی بخره... روز بخیر آقای جئون!
ا.ت از کنار جونگکوک بلند شد و به سمت در قدم برداشت. آروم آروم داشت بغض میکرد چون از حرفای جونگکوک ناراحت شده بود. مدام با خودش تکرار میکرد که"اون میخواد یه جوری به من بفهمونه که ازم خسته شده. خب این یه چیز عادیه. همه ی آدما ممکنه از هم خسته بشن ولی اون همین امروز خبر ازدواجشو به همه گفت. یعنی ممکنه بخواد بگه ازم طلاق میخواد؟ "
+*با چشمای اشکی *آقای جئون... بهتره بفهمید که امروز دل منو شکوندید. از هر کس انتظار داشتم بحث خیانت رو بکشه وسط اما شما نه! شما... عاه ولش کن... اصلا مهم نیست... فقط خواستم بگم که امشب قراره با اون عنتر خانوم برید شام بخورید قرار داد ببندید. اگه خواستید اونجا میتونید خیانت کنید...
دیگه کنترل اشکاش واسش سخت شده بود. بعد از حدود دو سه ثانیه، گونه های دخترک، پر از اشک هایی همچو مروارید شده بود.
حتی نمیدانست چرا... نمیدانست چرا بخاطر موضوعی که اصلا پیش نیامده، گریه میکند! فقط میدانست اگر آن لحظه، از فکر جانگکوک بیرون نمی آمد، تا شب اینجا دریایی از اشک شده بود. آن هم اشک هایی که مطعلق به دو چشمی همچون اقیانوس هستند.
جانگکوک، آن لحظه تنها راهی که به ذهنش رسید، این بود که جلوی ا.ت زانو بزند و از او بخاطر گستاخی اش عذر بخواهد.
_چرا... چرا من انقدر بی رحم و احمقم... منو ببخش ا.ت*زانو میزنه جلوی ا.ت*
+خودتم میدونی که چقدر بی رحمی؟... هق... تو اشک منو بخاطر این موضوع دراوردی... هق... من تورو دوست دارم پس حتی فکر کردن به موضوع خیانت تو به من، منو وادار به خودکشی میکنه...*با داد اینجاشو میگه*میفهمی؟ اصلا متوجه میشی چقدر برای من ارزشمندی؟ فکر کنم آسیب رسوندن به من برات جالب باشه نه؟ چون تو دائما منو ناراحت میکنی، عصبانیم میکنی، اذیتم میکنی.
چی بهت میرسه؟ ها؟ دیدن عصبانیت من و یا ناراحتیم برات لذت بخشه نه؟
+منم دوست دارم جذاب عنتر!*لبخند*
_*خنده*که حالا شدم عتنر اره؟
+حالا نشدی عشقم... از بَدم تولدت تا حالا عنتر بودی!
_اهم اهم... خب خانوم جئون برنامه های روزانم آمادس؟
+عاو بله آقای جئون. روی میزتونه. میخواید بیام و کمکتون کنم؟
_ممنون میشم!
+چشم الان میام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ا.ت پس اینا کجاس؟ مگه نگفتی روی میزمه؟ پس کو؟
+من؟ من کی گفتم روی میزته؟ توهم زدی؟
_تو... تو... عاه لعنتی دوباره گول خوردم... خیلی خب این بار چی میخوای که منو توی دفتر خودم گیر انداختی؟
+خوشم میاد منو خوب شناختیا...خیلی خب... اهم اهم... من... دلم... بستنی... شکلاتی... میخواد. یا همین الان میخری یا...
_یا چی؟ چیکار میکنی؟
+به راحتی تحریکت میکنم و بعدم میرم! اون وقت تو میمونی و یه بدن تحریک شده.
_اون وقت این احتمالو نمیدی که بهت خیانت کنم؟
+تو... تو... تو واقعا دنبال فرصتی تا به من خیانت کنی؟!
_نه... من دنبال فرصت نیستم ظاهرا تو دنبال فرصت برای من میگردی!
+باشه... اصلا من میرم به آقای کیم میگم برام بستنی بخره... روز بخیر آقای جئون!
ا.ت از کنار جونگکوک بلند شد و به سمت در قدم برداشت. آروم آروم داشت بغض میکرد چون از حرفای جونگکوک ناراحت شده بود. مدام با خودش تکرار میکرد که"اون میخواد یه جوری به من بفهمونه که ازم خسته شده. خب این یه چیز عادیه. همه ی آدما ممکنه از هم خسته بشن ولی اون همین امروز خبر ازدواجشو به همه گفت. یعنی ممکنه بخواد بگه ازم طلاق میخواد؟ "
+*با چشمای اشکی *آقای جئون... بهتره بفهمید که امروز دل منو شکوندید. از هر کس انتظار داشتم بحث خیانت رو بکشه وسط اما شما نه! شما... عاه ولش کن... اصلا مهم نیست... فقط خواستم بگم که امشب قراره با اون عنتر خانوم برید شام بخورید قرار داد ببندید. اگه خواستید اونجا میتونید خیانت کنید...
دیگه کنترل اشکاش واسش سخت شده بود. بعد از حدود دو سه ثانیه، گونه های دخترک، پر از اشک هایی همچو مروارید شده بود.
حتی نمیدانست چرا... نمیدانست چرا بخاطر موضوعی که اصلا پیش نیامده، گریه میکند! فقط میدانست اگر آن لحظه، از فکر جانگکوک بیرون نمی آمد، تا شب اینجا دریایی از اشک شده بود. آن هم اشک هایی که مطعلق به دو چشمی همچون اقیانوس هستند.
جانگکوک، آن لحظه تنها راهی که به ذهنش رسید، این بود که جلوی ا.ت زانو بزند و از او بخاطر گستاخی اش عذر بخواهد.
_چرا... چرا من انقدر بی رحم و احمقم... منو ببخش ا.ت*زانو میزنه جلوی ا.ت*
+خودتم میدونی که چقدر بی رحمی؟... هق... تو اشک منو بخاطر این موضوع دراوردی... هق... من تورو دوست دارم پس حتی فکر کردن به موضوع خیانت تو به من، منو وادار به خودکشی میکنه...*با داد اینجاشو میگه*میفهمی؟ اصلا متوجه میشی چقدر برای من ارزشمندی؟ فکر کنم آسیب رسوندن به من برات جالب باشه نه؟ چون تو دائما منو ناراحت میکنی، عصبانیم میکنی، اذیتم میکنی.
چی بهت میرسه؟ ها؟ دیدن عصبانیت من و یا ناراحتیم برات لذت بخشه نه؟
۸.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.