عشق و غرور p5۱
درو بستم دو قدم رفتم جلو...به حرف اومد:
_ از این به بعد میشی خدمتکار این عمارت...تا چند روزه دیگه خانم این خونه قراره بیاد ، باید خدمتکارش بشی
نفس تو سینم حبس شد:
_پس..پس راسته که..میخوای زن بگیری؟
پوزخند زد:
_چیه ناراحت شدی؟
بغضم رو قورت دادم :
_برام مهم نیست
_میتونی بری بیرون
درو محکم پشت سرم بستم و رفتم تو همون اتاق کوچیک و ساده خودم .
همه چیز فراهم شد..عمارت پر بود از مهمونا...همه چیز به زیباترین شکل چیده شده بود ، به حدی ک فکر میکردم شاید از عروسی من هم بهتر بود
شاید هم نه آخه یادمه بی بی میگفت بهترین و با شکوه ترین عروسی ای ک تو عمرش دیده بود عروسی من بود
اگه الان اینجا بود شاید نظرش عوض میشد
اصلا نمیدونم کجاس..زندس یا ن
باید بعدا به سراغی ازش بگیرم
شهربانو لباس بلند بنفشی پوشیده بود و مشغول چک کردن و ایراد گرفتن از همه چیز بود
تو این چند روز از دست نیش و کنایه هاش خسته شده بودم
همش میگفت:
خداروشکر پسرم داره زن میگیره و گرنه روم نمیشد جلو فک و فامیل بگم یه زن خراب عروسمه.....چیه ناراحتی هوو دارن سرت میارن؟حقته هر بلایی سرت بیاد.....یه اسفند دود کنم عروسمو چشم نزنی
از صدای دست و کِل کشیدن فهمیدم اومدن
دستمو رو گوشم گذاشتم تا بیشتر از این نشنوم
اما چرا من اینجام؟
حتما برام حرف در میارن که چرا تو عروسی شوهرم شرکت نکردم
وای اصلا حوصله ندارم بعدا بگن از حسادتش نیومد
پاشدم یه شومیز کرم رنگ با شلوار مشکی پوشیدم
آرایش ملایمی کردم
همین لباسا و وسایل هم برای اون موقعیه ک خانزاده باهام خوب بود
خوب شد این هارو دارم
چند دیقه پشت در وایسادم تا خودمو آماده ی رو به رویی با حقایق تلخی کنم
_ از این به بعد میشی خدمتکار این عمارت...تا چند روزه دیگه خانم این خونه قراره بیاد ، باید خدمتکارش بشی
نفس تو سینم حبس شد:
_پس..پس راسته که..میخوای زن بگیری؟
پوزخند زد:
_چیه ناراحت شدی؟
بغضم رو قورت دادم :
_برام مهم نیست
_میتونی بری بیرون
درو محکم پشت سرم بستم و رفتم تو همون اتاق کوچیک و ساده خودم .
همه چیز فراهم شد..عمارت پر بود از مهمونا...همه چیز به زیباترین شکل چیده شده بود ، به حدی ک فکر میکردم شاید از عروسی من هم بهتر بود
شاید هم نه آخه یادمه بی بی میگفت بهترین و با شکوه ترین عروسی ای ک تو عمرش دیده بود عروسی من بود
اگه الان اینجا بود شاید نظرش عوض میشد
اصلا نمیدونم کجاس..زندس یا ن
باید بعدا به سراغی ازش بگیرم
شهربانو لباس بلند بنفشی پوشیده بود و مشغول چک کردن و ایراد گرفتن از همه چیز بود
تو این چند روز از دست نیش و کنایه هاش خسته شده بودم
همش میگفت:
خداروشکر پسرم داره زن میگیره و گرنه روم نمیشد جلو فک و فامیل بگم یه زن خراب عروسمه.....چیه ناراحتی هوو دارن سرت میارن؟حقته هر بلایی سرت بیاد.....یه اسفند دود کنم عروسمو چشم نزنی
از صدای دست و کِل کشیدن فهمیدم اومدن
دستمو رو گوشم گذاشتم تا بیشتر از این نشنوم
اما چرا من اینجام؟
حتما برام حرف در میارن که چرا تو عروسی شوهرم شرکت نکردم
وای اصلا حوصله ندارم بعدا بگن از حسادتش نیومد
پاشدم یه شومیز کرم رنگ با شلوار مشکی پوشیدم
آرایش ملایمی کردم
همین لباسا و وسایل هم برای اون موقعیه ک خانزاده باهام خوب بود
خوب شد این هارو دارم
چند دیقه پشت در وایسادم تا خودمو آماده ی رو به رویی با حقایق تلخی کنم
۱۲.۳k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.