pawn/پارت ۱۹۰
سارا و جیهون روبروی خانواده ی چویی ایستاده بودن...
دیدار مجدد بعد از سالها شوکه کننده بود...
نمیشد تظاهر کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده...
گاهی اوقات بعضی اتفاق ها مسیر همه چیز رو عوض میکنن... و نمیشه تاثیرشون رو انکار کرد...
با اینکه زمان زیادی از دشمنی ها و جدال های دو خانواده میگذشت اما این سکوت و این تحیر از همونا ناشی میشد...
انتهای دشمنی هاشون به از دست دادن عزیزانشون و شکستن دل بچه هاشون ختم شده بود... هر کدومشون که از این نتایج درس عبرت نمیگرفت میشد به عقلش شک کرد...
مینهو اولین کسی بود که به خوبی درک کرده بود چه اشتباهاتی مرتکب شده...
برای همین تصمیم گرفت کسی که عامل آغاز دوبارس خودش باشه...
از روی صندلیش بلند شد...
رو به جیهون ایستاد...
مینهو: بفرمایید... خوش اومدید...
از لحن محترمانه و گرم مینهو پدر مادر تهیونگ هم کمی دلگرم شدن...
به دنبال حرکت مینهو ، بقیه هم از جا بلند شدن و خوشامد گفتن...
بلاخره... به اکراه یا به دلخواه... با هم رفتار خوبی داشتن... برای بار اول بد نبود...
اما وقتی سر میز نشستن مجددا سکوت بر فضای بینشون حاکم شد... چون هنوز نفرات اصلی نرسیده بودن...
دقایقی با تعارفات و صحبتای پیش پا افتاده گذشت... و بلاخره ا/ت و تهیونگ وارد رستوران شدن...
.
.
.
ا/ت موقع ورود کمی تردید کرد... ایستاد...
تهیونگ با نگاه کردن به صورتش حسشو میفهمید... پنجه ی دستشو لابلای انگشتاش گره کرد... و آروم گفت: نگران نباش...
وقتی به جمع خانوادشون پیوستن با رفتار خوب و صمیمانه ی همشون مواجه شدن... بعد از ورود تهیونگ و ا/ت فضا عوض شد...
لبخند روی لبهای همه نشست...
بجز این دو نفر... همگی ظاهرا شاد بودن...
بعد از اینکه جمع تکمیل شد گارسون سفارشات رو گرفت... و رفت...
تهیونگ هنوز چیزی نگفته بود...
در واقع حرفایی که بخاطرشون همه رو اینجا جمع کرده بود به زبون نیاورده بود...
منتظر شد تا شام صرف بشه و بعد از اون صحبت کنه...
کاملا متوجه رفتارای محتاطانه ی دو طرف بود...
خوب درک میکرد که کمی تظاهر با لبخنداشون آمیختس...
میدونست مزه ی از دست دادن رو هر دو طرف چشیدن... و احتمالا از ترس اینکه خودش و ا/ت هم رهاشون کنن خوب رفتار میکردن...
به هر حال...
بعد از اینکه شام سِرو شد و همه غذاشون رو خوردن... تهیونگ مهیای صحبت شد...
همه چیز تا این لحظه به آرامشی قبل طوفان شباهت داشت...
و حالا تهیونگ میخواست مقصود واقعیشو از تشکیل این جمع بیان کنه...
ا/ت کنارش نشسته بود...
قبل از شروع دست ا/ت رو توی دستش فشار داد... تا بتونه از همین ابتدا تا آخر آرامشش رو حفظ کنه.... لمس دستای اون بهش آسایش خاطر تزریق میکرد...
تهیونگ: خب... اگر اجازه بدین... حالا که همگی غذاتونو خوردین... من یسری حرفا دارم... که میخوام بزنم...
توجها به اون جلب شد...
جیهون: بگو پسرم... میشنویم...
لبهاشو روی هم فشار داد..
قبل از اینکه شروع کنه مادر ا/ت... خطاب به اون و تهیونگ پرسید: پس یوجینم کجاس؟...
ا/ت حرفی نزد... بجای اون... تهیونگ جواب داد...
تهیونگ: خانوم دوهی... یوجینو از عمد نیاوردیم... چون اگه بود نمیتونستم هر حرفی رو بزنم...
کسی چیزی نگفت...
لحن معنادار تهیونگ همه رو شوک کرد... و تازه فهمیدن قضیه از چه قراره...
تهیونگ شروع کرد...
تهیونگ: من... میخواستم امشب دور هم جمع بشیم... تا یک بار ... و برای همیشه حرفامونو بزنیم...
به خوبی میدونم که اگر اینجایین فقط بخاطر اینه که میترسین...
ترس از اینکه منو ا/ت و نوه تون رو از دست بدین... میدونم که با دل صاف اینجا نیومدین... و فقط دارین تحملش میکنین...
مینهو نفس عمیقی کشید... و برای رفع سوء تفاهم از ذهن تهیونگ گفت: اما اینطور نیست پسرم....
ا/ت ابروشو بالا انداخت... نگاهی بهش انداخت...
ا/ت: اینطوری نیست آبا؟...
اگر اینقدر میتونستین زود ببخشین... پس چرا الان یه کسایی که باید توی جمع ما میبودن از جسمشون یه مشت خاکستر مونده؟...
با این حرف ا/ت سرها در گریبان رفت...
تهیونگ: درسته!
جمعی که میتونست خیلی از این بهتر باشه... حالا پر از آدم شرمسار و پشیمونه که هیچیو نمیتونن به عقب برگردونن...
شماها باعث شدین منو ا/ت رنج خیلی زیادی رو متحمل بشیم... اونم در صورتیکه هیچ تقصیری نداشتیم... در واقع...
ما بازیچه ی کینه ی شماها بودیم!...
آروم از جاش بلند شد... ا/ت هم به دنبالش پاشد و ایستاد...
تهیونگ: ما میخوایم مراسم عروسی بگیریم... میخوام همه بفهمن ازدواج کردیم...
هفته ی آیندس...
فقط در صورتی به اون مراسم بیاین... که دلتون با هم صاف شده باشه...
اگر نه... که دیگه ما رو هم فراموش کنین...
رو به ا/ت گفت: بریم عزیزم....
دستشو گرفت و همه رو توی همون حالت رها کردن و رفتن...
دیدار مجدد بعد از سالها شوکه کننده بود...
نمیشد تظاهر کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده...
گاهی اوقات بعضی اتفاق ها مسیر همه چیز رو عوض میکنن... و نمیشه تاثیرشون رو انکار کرد...
با اینکه زمان زیادی از دشمنی ها و جدال های دو خانواده میگذشت اما این سکوت و این تحیر از همونا ناشی میشد...
انتهای دشمنی هاشون به از دست دادن عزیزانشون و شکستن دل بچه هاشون ختم شده بود... هر کدومشون که از این نتایج درس عبرت نمیگرفت میشد به عقلش شک کرد...
مینهو اولین کسی بود که به خوبی درک کرده بود چه اشتباهاتی مرتکب شده...
برای همین تصمیم گرفت کسی که عامل آغاز دوبارس خودش باشه...
از روی صندلیش بلند شد...
رو به جیهون ایستاد...
مینهو: بفرمایید... خوش اومدید...
از لحن محترمانه و گرم مینهو پدر مادر تهیونگ هم کمی دلگرم شدن...
به دنبال حرکت مینهو ، بقیه هم از جا بلند شدن و خوشامد گفتن...
بلاخره... به اکراه یا به دلخواه... با هم رفتار خوبی داشتن... برای بار اول بد نبود...
اما وقتی سر میز نشستن مجددا سکوت بر فضای بینشون حاکم شد... چون هنوز نفرات اصلی نرسیده بودن...
دقایقی با تعارفات و صحبتای پیش پا افتاده گذشت... و بلاخره ا/ت و تهیونگ وارد رستوران شدن...
.
.
.
ا/ت موقع ورود کمی تردید کرد... ایستاد...
تهیونگ با نگاه کردن به صورتش حسشو میفهمید... پنجه ی دستشو لابلای انگشتاش گره کرد... و آروم گفت: نگران نباش...
وقتی به جمع خانوادشون پیوستن با رفتار خوب و صمیمانه ی همشون مواجه شدن... بعد از ورود تهیونگ و ا/ت فضا عوض شد...
لبخند روی لبهای همه نشست...
بجز این دو نفر... همگی ظاهرا شاد بودن...
بعد از اینکه جمع تکمیل شد گارسون سفارشات رو گرفت... و رفت...
تهیونگ هنوز چیزی نگفته بود...
در واقع حرفایی که بخاطرشون همه رو اینجا جمع کرده بود به زبون نیاورده بود...
منتظر شد تا شام صرف بشه و بعد از اون صحبت کنه...
کاملا متوجه رفتارای محتاطانه ی دو طرف بود...
خوب درک میکرد که کمی تظاهر با لبخنداشون آمیختس...
میدونست مزه ی از دست دادن رو هر دو طرف چشیدن... و احتمالا از ترس اینکه خودش و ا/ت هم رهاشون کنن خوب رفتار میکردن...
به هر حال...
بعد از اینکه شام سِرو شد و همه غذاشون رو خوردن... تهیونگ مهیای صحبت شد...
همه چیز تا این لحظه به آرامشی قبل طوفان شباهت داشت...
و حالا تهیونگ میخواست مقصود واقعیشو از تشکیل این جمع بیان کنه...
ا/ت کنارش نشسته بود...
قبل از شروع دست ا/ت رو توی دستش فشار داد... تا بتونه از همین ابتدا تا آخر آرامشش رو حفظ کنه.... لمس دستای اون بهش آسایش خاطر تزریق میکرد...
تهیونگ: خب... اگر اجازه بدین... حالا که همگی غذاتونو خوردین... من یسری حرفا دارم... که میخوام بزنم...
توجها به اون جلب شد...
جیهون: بگو پسرم... میشنویم...
لبهاشو روی هم فشار داد..
قبل از اینکه شروع کنه مادر ا/ت... خطاب به اون و تهیونگ پرسید: پس یوجینم کجاس؟...
ا/ت حرفی نزد... بجای اون... تهیونگ جواب داد...
تهیونگ: خانوم دوهی... یوجینو از عمد نیاوردیم... چون اگه بود نمیتونستم هر حرفی رو بزنم...
کسی چیزی نگفت...
لحن معنادار تهیونگ همه رو شوک کرد... و تازه فهمیدن قضیه از چه قراره...
تهیونگ شروع کرد...
تهیونگ: من... میخواستم امشب دور هم جمع بشیم... تا یک بار ... و برای همیشه حرفامونو بزنیم...
به خوبی میدونم که اگر اینجایین فقط بخاطر اینه که میترسین...
ترس از اینکه منو ا/ت و نوه تون رو از دست بدین... میدونم که با دل صاف اینجا نیومدین... و فقط دارین تحملش میکنین...
مینهو نفس عمیقی کشید... و برای رفع سوء تفاهم از ذهن تهیونگ گفت: اما اینطور نیست پسرم....
ا/ت ابروشو بالا انداخت... نگاهی بهش انداخت...
ا/ت: اینطوری نیست آبا؟...
اگر اینقدر میتونستین زود ببخشین... پس چرا الان یه کسایی که باید توی جمع ما میبودن از جسمشون یه مشت خاکستر مونده؟...
با این حرف ا/ت سرها در گریبان رفت...
تهیونگ: درسته!
جمعی که میتونست خیلی از این بهتر باشه... حالا پر از آدم شرمسار و پشیمونه که هیچیو نمیتونن به عقب برگردونن...
شماها باعث شدین منو ا/ت رنج خیلی زیادی رو متحمل بشیم... اونم در صورتیکه هیچ تقصیری نداشتیم... در واقع...
ما بازیچه ی کینه ی شماها بودیم!...
آروم از جاش بلند شد... ا/ت هم به دنبالش پاشد و ایستاد...
تهیونگ: ما میخوایم مراسم عروسی بگیریم... میخوام همه بفهمن ازدواج کردیم...
هفته ی آیندس...
فقط در صورتی به اون مراسم بیاین... که دلتون با هم صاف شده باشه...
اگر نه... که دیگه ما رو هم فراموش کنین...
رو به ا/ت گفت: بریم عزیزم....
دستشو گرفت و همه رو توی همون حالت رها کردن و رفتن...
۳۳.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.