پارت اول ~*رز مشکی*~ . . .
در شهری نورانی که شبش هم روز بود
پسری بود به نام توما او در سه سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و پیش پدربزرگ خود زندگی میکرد ، در شانزده سالگی توما پدر بزرگش را به علت تصادف از دست داد اوه یادم رفت بگم که توما یک خواهر کوچکتر از خودش داشت که فقط سه سال از توما کوچکیتر تر بود ولی خواهرش جلوی چشمای توما ناپدید شد(فک کنم مرد) ولی این اتفاق در سیزده سالگی توما اتفاق افتاد او خیلی خواهرش را دوست داشت و او کاملا تنها شده بود و تمام ارث پدربزرگش مال توما بود (از جمله خانه ، وسایل گران قیمت و.....) ولی مشکل اینجا بود که توما حتی برای خوردن غذا در نوزادی مانند نوزادان دیگر گریه نمیکرد او هیچوقت در عمر خود اشکی نریخت بجز وقتی که خواهرش ناپدید شد، باورش سخت است ولی او نمیدانست که پدر و مادرش مرده اند فکر میکرد به سفر رفته اند و هیچوقت متوجه نشد که پدر بزرگش را از دست داده چون فکر میکرد پدر بزرگش آن را ترک و به یک مکان دیگر رفته است..:(
توما رابطه اجتماعی قوی ای هم نداشت ، و به همین دلیل کمتر پیش می آمد حرفی بزند...
شبی طوفانی بود توما به سمت کلید برق رفت تا لامپ اتاق را روشن کند که ناگهان رعد و برقی بلندی به ساختمان برخورد توما از شدت بلند بودن صدا با دست هایش گوشش را گرفت و با زانو روی زمین افتاد ، برق قطع شده بود توما بلند شد و رفت روی صندلی پدربزرگش که کنار پنجره بود نشست چون کمی نور از ماه به پنجره میخورد و آنجا زیاد تاریک نبود...توما چشمانش......بسته و بسته تر شد تا اینکه خوابش برد...خواب راحتی بود که ناگهان صدای بلندی آمد توما از ترس بلند شد به اطراف نگاه کرد...چیزی نبود نفسی عمیق کشید که دوباره با شدت بیشتری آن صدا آمد یکی داشت در میزد ولی انگار قصد داشت در را بشکند توما کمی ترسیده بود نمی دانست چکار کند....که یک صدای دیگر آمد....
توما : ا..و..ن...صد...ا ...چقد....ر....آشن...است....
.
.
.
پارت بعدی فردا میزارم....و اینکه یه ویدیو از خواهر توما و خودش میزارم براتون ببیند( بچه ها این داستان خیالیه ) و یه راهنمایی بکنم عکس پسر سمت چپی توماست و اون سه تای دیگه برای پارت های دیگه هست.
پسری بود به نام توما او در سه سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و پیش پدربزرگ خود زندگی میکرد ، در شانزده سالگی توما پدر بزرگش را به علت تصادف از دست داد اوه یادم رفت بگم که توما یک خواهر کوچکتر از خودش داشت که فقط سه سال از توما کوچکیتر تر بود ولی خواهرش جلوی چشمای توما ناپدید شد(فک کنم مرد) ولی این اتفاق در سیزده سالگی توما اتفاق افتاد او خیلی خواهرش را دوست داشت و او کاملا تنها شده بود و تمام ارث پدربزرگش مال توما بود (از جمله خانه ، وسایل گران قیمت و.....) ولی مشکل اینجا بود که توما حتی برای خوردن غذا در نوزادی مانند نوزادان دیگر گریه نمیکرد او هیچوقت در عمر خود اشکی نریخت بجز وقتی که خواهرش ناپدید شد، باورش سخت است ولی او نمیدانست که پدر و مادرش مرده اند فکر میکرد به سفر رفته اند و هیچوقت متوجه نشد که پدر بزرگش را از دست داده چون فکر میکرد پدر بزرگش آن را ترک و به یک مکان دیگر رفته است..:(
توما رابطه اجتماعی قوی ای هم نداشت ، و به همین دلیل کمتر پیش می آمد حرفی بزند...
شبی طوفانی بود توما به سمت کلید برق رفت تا لامپ اتاق را روشن کند که ناگهان رعد و برقی بلندی به ساختمان برخورد توما از شدت بلند بودن صدا با دست هایش گوشش را گرفت و با زانو روی زمین افتاد ، برق قطع شده بود توما بلند شد و رفت روی صندلی پدربزرگش که کنار پنجره بود نشست چون کمی نور از ماه به پنجره میخورد و آنجا زیاد تاریک نبود...توما چشمانش......بسته و بسته تر شد تا اینکه خوابش برد...خواب راحتی بود که ناگهان صدای بلندی آمد توما از ترس بلند شد به اطراف نگاه کرد...چیزی نبود نفسی عمیق کشید که دوباره با شدت بیشتری آن صدا آمد یکی داشت در میزد ولی انگار قصد داشت در را بشکند توما کمی ترسیده بود نمی دانست چکار کند....که یک صدای دیگر آمد....
توما : ا..و..ن...صد...ا ...چقد....ر....آشن...است....
.
.
.
پارت بعدی فردا میزارم....و اینکه یه ویدیو از خواهر توما و خودش میزارم براتون ببیند( بچه ها این داستان خیالیه ) و یه راهنمایی بکنم عکس پسر سمت چپی توماست و اون سه تای دیگه برای پارت های دیگه هست.
۵.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.