پارت دوم
تهیونگ برگه رو امضا کرد ات هم رفت وسایلاشو برداشت و به سمت در رفت
تهیونگ: کجا بزار صبح بشه
ات: نمیخوام مگه برات مهمه بعدشم تو الان این برگه امضا کردی مک دیگه زن تو نیستم برو پیش بورام جونت
تهیونگ:....
راوی: و ات رف تو اون خونه ای که خریده بود
یک سال بعد
ویو تهیونگ
من واقعا از اینکه او رو طلاق دادم و رفتم با بورام پشیمونم
بورام یه هرزه بود و من نمیدونستم هرروز به یکی میداد و منم وقتی این موضوع رو شنیدم بورام رو طلاق دادم
دلم خیلی برای ات تنگ شده برای آغوشش لباش خنده هاش خونه بدون اون سوت کوره تصمیم گرفتم ازش بخوام برگرده من واقعا نمیتونم بدون اون ، بهش با یه شماره ی دیگه پیام دادم تا به یه کافه بیاد ساعت ۴ عصر
ساعت ۴ عصر
ویو ات
دلم برای تهیونگ تنگ شده بود دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود داشتم همینجوری با خودم حرف میزدم که یه پیام از طرف یه فرد ناشناس برام اومد که یه آدرس فرستاده بود و گفته بود ساعت چهار عصر اونجا باشم آدرس رو که نگاه کردم دیدم همون کافه ای هس که با
تهیونگ میرفتیم یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت چهاره(ات پیامو دیر دیده)
با عجله رفتم آماده شدم ( عکس لباس ات و تهیونگ رو براتون میزارم) و سمت کافه حرکت کردم وقتی وارد کافه شدم هیچ کس نبود اما همیشه که با تهیونگ میرفتیم خیلی شلوغ بود یدفعه یکی از پشت سر بغلم کرد نگاه کردم دیدم تهیونگه هلش دادم و گفتم...
ات: ولم کن .با داد.
تهیونگ : ات برگرد من بدون تو نمیتونم. بغض.
ات: برو پیش بورام جونت
تهیونگ: اسم اون هرزه رو جلو من نیار
تهیونگ: ات برگرد تورو خدا .گریه.
هق... اگه برنگردی هق.. خودمو میکشم تیغمو از جیبم درآورم و رو رگم گذاشتم که ات اومد بغلم کرد
ات: باشه باشه فقط هق به خودت آسیب نزن
آره دیگه ات برگشت و با تهیونگ به خوبی و خوشی زندگی کردند.
راوی: نه یه چیزه دیگه کردند😂
تهیونگ: کجا بزار صبح بشه
ات: نمیخوام مگه برات مهمه بعدشم تو الان این برگه امضا کردی مک دیگه زن تو نیستم برو پیش بورام جونت
تهیونگ:....
راوی: و ات رف تو اون خونه ای که خریده بود
یک سال بعد
ویو تهیونگ
من واقعا از اینکه او رو طلاق دادم و رفتم با بورام پشیمونم
بورام یه هرزه بود و من نمیدونستم هرروز به یکی میداد و منم وقتی این موضوع رو شنیدم بورام رو طلاق دادم
دلم خیلی برای ات تنگ شده برای آغوشش لباش خنده هاش خونه بدون اون سوت کوره تصمیم گرفتم ازش بخوام برگرده من واقعا نمیتونم بدون اون ، بهش با یه شماره ی دیگه پیام دادم تا به یه کافه بیاد ساعت ۴ عصر
ساعت ۴ عصر
ویو ات
دلم برای تهیونگ تنگ شده بود دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود داشتم همینجوری با خودم حرف میزدم که یه پیام از طرف یه فرد ناشناس برام اومد که یه آدرس فرستاده بود و گفته بود ساعت چهار عصر اونجا باشم آدرس رو که نگاه کردم دیدم همون کافه ای هس که با
تهیونگ میرفتیم یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت چهاره(ات پیامو دیر دیده)
با عجله رفتم آماده شدم ( عکس لباس ات و تهیونگ رو براتون میزارم) و سمت کافه حرکت کردم وقتی وارد کافه شدم هیچ کس نبود اما همیشه که با تهیونگ میرفتیم خیلی شلوغ بود یدفعه یکی از پشت سر بغلم کرد نگاه کردم دیدم تهیونگه هلش دادم و گفتم...
ات: ولم کن .با داد.
تهیونگ : ات برگرد من بدون تو نمیتونم. بغض.
ات: برو پیش بورام جونت
تهیونگ: اسم اون هرزه رو جلو من نیار
تهیونگ: ات برگرد تورو خدا .گریه.
هق... اگه برنگردی هق.. خودمو میکشم تیغمو از جیبم درآورم و رو رگم گذاشتم که ات اومد بغلم کرد
ات: باشه باشه فقط هق به خودت آسیب نزن
آره دیگه ات برگشت و با تهیونگ به خوبی و خوشی زندگی کردند.
راوی: نه یه چیزه دیگه کردند😂
۱۰.۲k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.