فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p86
هیناه
تو سکوت شام خوردیم که بشقاب هیچکدوم حتی نیمه خالی هم نشده بود ، معلوم بود اونم مثل من تو فکره...نمیدونستم چه حسی دارم ، شاید بازم اگر فردا میشد و با سویون روبه رو میشدم باز همه چیز یادم میومد و از تهیونگ دوری میکردم
_حالت خوبه ؟
با اخمایی که نمیدونم از کجا اومده بودن به آتیش شومینه زل زده بودم
_نمیدونم
_هیناه چیکار کنم ؟ بگو جز به جز انجام بدم
چشمامو روی هم فشردمو بهش نگاه کردم
_الان...الان واقعا ذهنم خالی از هرچیزیه...نمیدونم
به دیوار تکیه داد و گفت: پس تا هر وقت که بدونی منتظرم...خانم رییس
اونشبم هرچه که طولانی بود اما گذشت...
( یک هفته بعد)
هیناه
_نمیتونه؟
_اره گفت یه کاره مهم داره شب نمیتونه بیاد
_الان شرکته ؟
_آره اینجاست،خب دیگه من برم یتسه منتظرمه
_باشه خیلی خب،خوشبگذره
بعد یه چشمک زد و از اتاق خارج شد بچه پررو
با قیافه تو هم رفته به لپ تاپ زل زدم،اشکال نداره به هرحال درک میکنم این روزا وضعیت شرکت خوب نیست و همه تلاشش برای بهتر شدن وضعیت فعلیه.
ساعت ده شب بود دیگه باید میرفتم...
از آسانسور که اومدم بیرون سویون و تهیونگ که کناره هم راه میرفتن توجهمو جلب کردن،از ساختمون خارج شدنو سواره ماشین تهیونگ شدن
مگه ماشین خودش اینجا نبود؟
کنجکاو شدم ببینم دقیقاً چیکار دارن میکنن سریع از شرکت خارج شدمو به زور یه تاکسی گرفتم
_اقا یکم سریع برین پشت اون ماشین سیاهه
دوتا ماشین جلوتر از ما بودن
_گمش نکنیا
_چشم
جلوی یه خونه نگه داشتو دوباره دوتایی پیاده شدن
خیلی فاصلم ازشون زیاد بود...
_لطفا همینجا بمونید تا من بیام فقط یه چند دقیقه طول میکشه
_بله حتماً
نفس عمیقی کشیدم و سمت خونه ای که رفتن داخلش حرکت کردم
پس کاره مهمش این بوده!
سویون
_نه مشکلی نیست بالاخره قرار بود اینجا جمع بشیم تا راه حلی پیدا کنیم
_درسته..به جین هم خبر دادم فقط هیناه که..
_هیناه تو جمع ما دوتا نباشه براش بهتره به اندازه کافی اذیت کرده خودشو
_درسته،اوف همش تقصیره منه
_دیگه درموردش حرف نزن،من خودم با هیناه حلش میکنیم
_باشه
صدای زنگ در بلند شد
_حتما جینِ
بلند شدمو به هوای بودن جین با لبخند درو باز کردم که به شکل خیلی غیر منتظرهای با هیناه روبه رو شدم لبخندم محو شد
_هیناه؟
تو سکوت شام خوردیم که بشقاب هیچکدوم حتی نیمه خالی هم نشده بود ، معلوم بود اونم مثل من تو فکره...نمیدونستم چه حسی دارم ، شاید بازم اگر فردا میشد و با سویون روبه رو میشدم باز همه چیز یادم میومد و از تهیونگ دوری میکردم
_حالت خوبه ؟
با اخمایی که نمیدونم از کجا اومده بودن به آتیش شومینه زل زده بودم
_نمیدونم
_هیناه چیکار کنم ؟ بگو جز به جز انجام بدم
چشمامو روی هم فشردمو بهش نگاه کردم
_الان...الان واقعا ذهنم خالی از هرچیزیه...نمیدونم
به دیوار تکیه داد و گفت: پس تا هر وقت که بدونی منتظرم...خانم رییس
اونشبم هرچه که طولانی بود اما گذشت...
( یک هفته بعد)
هیناه
_نمیتونه؟
_اره گفت یه کاره مهم داره شب نمیتونه بیاد
_الان شرکته ؟
_آره اینجاست،خب دیگه من برم یتسه منتظرمه
_باشه خیلی خب،خوشبگذره
بعد یه چشمک زد و از اتاق خارج شد بچه پررو
با قیافه تو هم رفته به لپ تاپ زل زدم،اشکال نداره به هرحال درک میکنم این روزا وضعیت شرکت خوب نیست و همه تلاشش برای بهتر شدن وضعیت فعلیه.
ساعت ده شب بود دیگه باید میرفتم...
از آسانسور که اومدم بیرون سویون و تهیونگ که کناره هم راه میرفتن توجهمو جلب کردن،از ساختمون خارج شدنو سواره ماشین تهیونگ شدن
مگه ماشین خودش اینجا نبود؟
کنجکاو شدم ببینم دقیقاً چیکار دارن میکنن سریع از شرکت خارج شدمو به زور یه تاکسی گرفتم
_اقا یکم سریع برین پشت اون ماشین سیاهه
دوتا ماشین جلوتر از ما بودن
_گمش نکنیا
_چشم
جلوی یه خونه نگه داشتو دوباره دوتایی پیاده شدن
خیلی فاصلم ازشون زیاد بود...
_لطفا همینجا بمونید تا من بیام فقط یه چند دقیقه طول میکشه
_بله حتماً
نفس عمیقی کشیدم و سمت خونه ای که رفتن داخلش حرکت کردم
پس کاره مهمش این بوده!
سویون
_نه مشکلی نیست بالاخره قرار بود اینجا جمع بشیم تا راه حلی پیدا کنیم
_درسته..به جین هم خبر دادم فقط هیناه که..
_هیناه تو جمع ما دوتا نباشه براش بهتره به اندازه کافی اذیت کرده خودشو
_درسته،اوف همش تقصیره منه
_دیگه درموردش حرف نزن،من خودم با هیناه حلش میکنیم
_باشه
صدای زنگ در بلند شد
_حتما جینِ
بلند شدمو به هوای بودن جین با لبخند درو باز کردم که به شکل خیلی غیر منتظرهای با هیناه روبه رو شدم لبخندم محو شد
_هیناه؟
۵.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.