یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی
یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: چرا؟ در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این ۲۰ سال دیدهام! لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت: شروع خوبی بود! و این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستی که هر دوی ما خوب میدانستیم قرار نیست به با هم بودنمان ختم شود.
سوزان ، ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانوادهای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰ در دانشگاه اصفهان با هم، همدانشگاهی بودیم، او ساکن اصفهان بود و ادبیات میخواند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری.
آن روز مثل همه دوشنبهها هیچ چیز از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاید دم در و از قسمت شیشهای در برایم دست تکان بدهد که یعنی کلاسش تمام شده، بعدش هم دوتایی برویم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برایم کتاب بخواند.
همیشه آرزویش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشد به او میگفتم اگه یک روزی کتابفروشی رویاهایت به واقعیت بدل شد، اسمش را بگذارد «کتابفروشی بارانهای نقرهای». اینجوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشوی یاد شهر من و خودم می افتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشقشون بود. وقتی دانشگاهمان تمام شد. با خانوادهها صحبت کردیم. واکنشها دقیقاً همانی بود که انتظارش را داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق هم هستیم اما عاشق خونوادههامان هم بودیم. آن زمان مثل الان نبود که خانوادهها کمی منطقیتر با اینگونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تمام شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم. بعد از آن هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید را اصفهان اعلام کرد نمیدانم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم.
حس غریبی داشتم. چیزی حدود ۳۰ سال از آن روزها گذشته بود، اما یک ترس ناشناخته روحم را آزار میداد. وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست در دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم. یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد: "کتابفروشی بارانهای نقرهای".
ادامه در کامنت اول ⬇️⬇️⬇️
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستانک
#عاشقانه
#دوست_داشتنی
#آفرینش
سوزان ، ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانوادهای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰ در دانشگاه اصفهان با هم، همدانشگاهی بودیم، او ساکن اصفهان بود و ادبیات میخواند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری.
آن روز مثل همه دوشنبهها هیچ چیز از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاید دم در و از قسمت شیشهای در برایم دست تکان بدهد که یعنی کلاسش تمام شده، بعدش هم دوتایی برویم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برایم کتاب بخواند.
همیشه آرزویش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشد به او میگفتم اگه یک روزی کتابفروشی رویاهایت به واقعیت بدل شد، اسمش را بگذارد «کتابفروشی بارانهای نقرهای». اینجوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشوی یاد شهر من و خودم می افتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشقشون بود. وقتی دانشگاهمان تمام شد. با خانوادهها صحبت کردیم. واکنشها دقیقاً همانی بود که انتظارش را داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق هم هستیم اما عاشق خونوادههامان هم بودیم. آن زمان مثل الان نبود که خانوادهها کمی منطقیتر با اینگونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تمام شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم. بعد از آن هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید را اصفهان اعلام کرد نمیدانم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم.
حس غریبی داشتم. چیزی حدود ۳۰ سال از آن روزها گذشته بود، اما یک ترس ناشناخته روحم را آزار میداد. وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست در دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم. یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد: "کتابفروشی بارانهای نقرهای".
ادامه در کامنت اول ⬇️⬇️⬇️
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستانک
#عاشقانه
#دوست_داشتنی
#آفرینش
۳۱.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۳