57
لارا یهو از پشت کانیا گفت"با کی حرف میزنی " کانیا همونطور رو پله ایستاد و گفت"نیازی نمیبینم بهت جواب پس بدم" لارا ابرو بالا انداخت"من خاهر بزرگتم باید بدونم چکار میکنی " کانیا عصبانی نگاش کرد" دس از سرم بردار. لارا سمتش رفت "کانیا دیونم نکن من ازت لزرگترم برگرد اتاقت " کانیا خیلی جدی گفت"و تهیونگ از تو بزرگتره خاهسته برم پیشش پس باید به حرف اون گوش بدم " خشم جوشید. حرص جوشید. نمیخاست اینجوری بشه اما محکم کانیارو از پله هل داد از پله های باقی مونده محکم و با شتاب پرتاب شد وقتی تنش زمین رو لمس کرد اخ ارومی از بین لبای خونیش بیرون اومد چشماش به مقابلش بود صداهای مختلف تو سرش میپیچید "ترکم نکن روح من. رویایی که تو اونجا باشی رو زندگی میکنم کیم کانیا . دوست دارم خیلی دوست دارم روح من. ترکم نکن نگو برم من بدون تو نمیتونم... کرمی خون رو روی شقیقش حس کرد کم کم چشاش تار نیشد و توانایی حرکت رو نداشت چشماش رو هم افتاد. توی سالن بیمارستان راه میرفت و به موهاش چنگ میزد.. کشتمش من کشتمش. یونگی با نفرت به لارا نگاه میکرد میدونست این زن منفور کار دس خودش میده کانیا رو بردن مراقبت های ویژه و هیچ خبری از حالش نمیدادن با شنیدن پاهای که میدویدن عقب رو نگا کرد با تهیونگ و جیمین رو به رو شد تهیونگ رنگش پریده بود و تند تند قدماش رو برمیداشت انگار تو این چند ساعت پیر تر شده بود. سمت یونگی دوید و دستاشو گرفت" بگو... بگو.. کانیای من کجاست.. بگو روح من کجاست... بگو بهم چه بلایی سرش اومده بگو چطوری این بلا سرش اومد... یونگی بغض گلوشو چنگ زد بلخره اون دوستش بود و نباید انقد سنگ دل رفتار میکرد "اروم باش تهیونگ مطمئم خوب میشه دکتر گفت سرش اسیب ذیده و بهوش نیومده هنوز" تهیونگ زانو زد "کی بهوش میاد کی کهکشاناشو باز میکنه. کی منو نگاه میکنه"... دکتر اومد بیرون و ماسکش رو در اورد با دیدن و شناخت تهیونگ لبخند زد" سلام من کیم جیسو دکتر کانیا هستم و اینکه 24ساعت اینده خیلی مهمه پس صبر کنید. " دکتر جیسو به تهیونگ نگاه کرد "اقای کیم لباتون به کبودی میزنه شما بیماری قلبی دارید؟" 24ساعت بدون کانیا... نمیتونست باور کنه نمیتونست دوم بیاره. بدون کانیا زنده نمیموند قطعا میمرد.......... یک ماه بعد. یونگی با ناراحتی به دکتر نگاه کرد... دکتر لب زد "ببینید اقای مین من یک ماه پیش به خود اقای کیم گفتم ایشون به قلب نیاز داره وگرنه هرچی زمان بیشتر بگزره حالش بدتر و بدتر میشه." یک ماه به رفتن کانیا تو کما میگذرت تهیونگ شده بود یه مرده متحرک.. "میخام زنده بمونم بخاطر کانیام زنده میمونم." تو خوبی ولی این قلبته که ناسازگاری میکنه. تهیونگ روبه یونگی گفت"بریم خونه صبحونه بخوریم و بعد من لباس عوض کنم بذم بیمارستان " یونگی قبول کرد همینطور که از شرکت بیرون میرفتن گوشی یونگی زنگ خورد با دیدن اسم لارا هوفی کشید " بله؟ چی؟ کی الان؟ باورنکردنیه. باشه باشه " تهیونگ با چشمای گرد به یونگی نگاه کرد " تهیونگ کانیا... " تهیونگ جواب داد " کانیا چی.؟؟
۶.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.