نقاش سلطنتی •-•🧋🫐( چند پارتی )p⁶
.
.
نلی « ولی تو امشب باید زیباترین دختر این قلمرو رو انتخاب کنی! پس لازمه بین اونا باشی
تهیونگ « لازم نیست من انتخابم رو کردم
نلی « اون وقت اون بانوی خوش شانس کیه؟
تهیونگ « به وقتش متوجه میشی...
جوزف « اوه خدای من بانو! ارباب کیم... کجایین همه دنبالتون میگردن
نلی « چطور؟ اتفاقی اوفتاده؟
جوزف « وقت اعلام زیباترین دختر قلمروعه
_احساس عجیبی داشت.... یعنی اون دختر اینقدر زیباست که تونسته تهیونگ رو تو نگاه اول جذب خودش کنه؟ حتما قراره موقع کشیدن تصویرش محو تهیونگ بشه و یه دقیقه ازش چشم برنداره
دوک « خب بهتره به موضوع اصلی این دورهمی اشاره کنم! امشب زیباترین دختر این قلمرو توسط نقاش مشهور اعلام میشه
نلی « تهیونگ یه اشراف زاده شایسته بود! اداب معاشرت و صحبت رو به خوبی از بر بود و توی این مدت هیچ رفتار ناشایستی ازش ندیده بودم! با کنجکاوی به سکوی اصلی خیره شدم که بالاخره تصمیم گرفت بیاد بالا و حرف بزنه
تهیونگ « اول از همه باید از دوک بزرگ بابت این ضیافت شاهانه تشکر کنم! از من خواسته شده زیباترین دختر این قلمرو رو انتخاب کنم... اما من معتقدم زیبایی هیچ معیاری نداره! نمیشه براش معیار و میزان تعیین کرد چون هیچ چیز توی این دنیا زشت نیست..... با این وجود باطن زیبای یه نفر منو به خودش جذب کرده و اون یه نفر بانو نلی هستن
_خب اصلا توقع نداشت! فقط میتونست شکه شده عین بز به تهیونگ زل بزنه و متوجه نگاه سنگین اطرافیانش نشه
نلی « م.. من؟
تهیونگ « این افتخار رو به من میدین تا چهره اتون رو طراحی کنم؟
مادر نلی « اوه جناب کیم این افتخار بزرگیه....
.....روز بعد.....
نلی « مادر حسابی از پیرهن جدیدم که شاهکار ته بود خوشش اومده بود و اونو برده بود -_-.... مغزم کل دیشب فلج شده بود و با ویلچر راه میرفت! با وسواس آماده شدم و منتظر بودم تهیونگ بیاد... باورم نمیشد کسی رو انتخاب کنه که روز اول آشنایی با تریلی از روش رد شده بود
تهیونگ « بهتره انرژیتون رو نگه دارین دوشیزه نلی
نلی « اوه ...اومدی؟
تهیونگ « بله ذهنتون درگیر بود متوجه حضور من نشدید
نلی « وقتی شروع به کار میکرد انگار وارد دنیای دیگه ای میشد! دنیای رنگی رنگی ای که فقط متعلق به اون بود.... دیگه مشکلی با پرحرفی من نداشت و در کمال تعجب مشتاق بود ادامه بدم! باید اعتراف کنم که گذر زمان در کنار اون احساس نمیشد.... انگار جادویی داشت که ادما رو به سمت خودش میکشید! اما خب این دل خوشی قرار نبود اینجا بمونه... بعد از تحویل نقاشی ای که خودمم با دیدنش کرک و پرم ریخته بود شهر و کشور ما رو به مقصد زادگاه خودش ترک کرد! ولی قبل رفتن ازش یه قول گرفتم
چند روز قبل از رفتن تهیونگ :
تهیونگ « اه جناب جوزف اطلاع دارین بانو نلی کجا هستن؟
.
نلی « ولی تو امشب باید زیباترین دختر این قلمرو رو انتخاب کنی! پس لازمه بین اونا باشی
تهیونگ « لازم نیست من انتخابم رو کردم
نلی « اون وقت اون بانوی خوش شانس کیه؟
تهیونگ « به وقتش متوجه میشی...
جوزف « اوه خدای من بانو! ارباب کیم... کجایین همه دنبالتون میگردن
نلی « چطور؟ اتفاقی اوفتاده؟
جوزف « وقت اعلام زیباترین دختر قلمروعه
_احساس عجیبی داشت.... یعنی اون دختر اینقدر زیباست که تونسته تهیونگ رو تو نگاه اول جذب خودش کنه؟ حتما قراره موقع کشیدن تصویرش محو تهیونگ بشه و یه دقیقه ازش چشم برنداره
دوک « خب بهتره به موضوع اصلی این دورهمی اشاره کنم! امشب زیباترین دختر این قلمرو توسط نقاش مشهور اعلام میشه
نلی « تهیونگ یه اشراف زاده شایسته بود! اداب معاشرت و صحبت رو به خوبی از بر بود و توی این مدت هیچ رفتار ناشایستی ازش ندیده بودم! با کنجکاوی به سکوی اصلی خیره شدم که بالاخره تصمیم گرفت بیاد بالا و حرف بزنه
تهیونگ « اول از همه باید از دوک بزرگ بابت این ضیافت شاهانه تشکر کنم! از من خواسته شده زیباترین دختر این قلمرو رو انتخاب کنم... اما من معتقدم زیبایی هیچ معیاری نداره! نمیشه براش معیار و میزان تعیین کرد چون هیچ چیز توی این دنیا زشت نیست..... با این وجود باطن زیبای یه نفر منو به خودش جذب کرده و اون یه نفر بانو نلی هستن
_خب اصلا توقع نداشت! فقط میتونست شکه شده عین بز به تهیونگ زل بزنه و متوجه نگاه سنگین اطرافیانش نشه
نلی « م.. من؟
تهیونگ « این افتخار رو به من میدین تا چهره اتون رو طراحی کنم؟
مادر نلی « اوه جناب کیم این افتخار بزرگیه....
.....روز بعد.....
نلی « مادر حسابی از پیرهن جدیدم که شاهکار ته بود خوشش اومده بود و اونو برده بود -_-.... مغزم کل دیشب فلج شده بود و با ویلچر راه میرفت! با وسواس آماده شدم و منتظر بودم تهیونگ بیاد... باورم نمیشد کسی رو انتخاب کنه که روز اول آشنایی با تریلی از روش رد شده بود
تهیونگ « بهتره انرژیتون رو نگه دارین دوشیزه نلی
نلی « اوه ...اومدی؟
تهیونگ « بله ذهنتون درگیر بود متوجه حضور من نشدید
نلی « وقتی شروع به کار میکرد انگار وارد دنیای دیگه ای میشد! دنیای رنگی رنگی ای که فقط متعلق به اون بود.... دیگه مشکلی با پرحرفی من نداشت و در کمال تعجب مشتاق بود ادامه بدم! باید اعتراف کنم که گذر زمان در کنار اون احساس نمیشد.... انگار جادویی داشت که ادما رو به سمت خودش میکشید! اما خب این دل خوشی قرار نبود اینجا بمونه... بعد از تحویل نقاشی ای که خودمم با دیدنش کرک و پرم ریخته بود شهر و کشور ما رو به مقصد زادگاه خودش ترک کرد! ولی قبل رفتن ازش یه قول گرفتم
چند روز قبل از رفتن تهیونگ :
تهیونگ « اه جناب جوزف اطلاع دارین بانو نلی کجا هستن؟
۳۶.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.