اشک های خاکستری
#پارت۴۲
بدنمو بیشتر چسبوند به دیوار و لباشو به گوشم رسوند...
_ اگه هی وول بخوری نمیتونم درست کارمو انجام بدم
دیوار سرد بود.. خیلی سرد.... از سرما و ترس میلرزیدم و هی میخواستم از دستش آزاد شم
+ س..سردهه
_ میدونی هه را چقد سردشه؟! من حتی اجازه ندارم برم و پتو بندازم روش... میگن روح کسی که هیچکس تو سرما کنار قبرش نیست یخ میزنه..
یکم سرشو برد عقب
_ هه را الان سردشه ا.ت... دلت براش نمیسوزه؟!
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم
+ و..ولم..کن
_ بیشتر داد بزن میخوام صداتو بشنوم
چشامو روی هم فشردم... جعون لعنتی
ک یهو غرش یه صدای آشنا نزدیکای اتاق باعث شد چشامو باز کنم
* بس کن جعون جونگکوککک !
بکهو... شاید فرشته نجاتم!
#مینهو
جونگکوک که ا.ت رو برد ترسیدم یه بلایی سرش بیاره.. عصبانیت تو چشاش عادی نبود... نمیدونستم چیکار کنم پس سختم که باشه بازم زنگ زدم بکهو و بهش گفتم بره و مراقب ا.ت باشه
حدس میزدم اونو برده خونه قدیمی... آخه تو خونه خودش جاسوسای عموش زیاد بودن
#ا.ت
شل شدن دستای جونگکوک رو حس کردم...
کم کم وارد قاب چشام شد..
* چه غلطی میکنی احمق؟!
کوک پوزخندی زود و منو ول کرد... بدنم سنگین بود و پاهام ناتوان... افتادم زمین.. حتی نمیخواستم سرمو بالا بگیرم.. فقط خیره ی دستای لرزونم ک هیچ کنترلی روشون نداشتم بودم...
_ خبرچینیای مینهو کار خودشو کرده یا خودت باهوش شدی؟
بکهو اومد سمتم
_ نزدیکش شی دیگه مینهو رو نمیبینی
بکهو اما بازم بی توجه بهش اومد پیشم رو زانو هاش خم شد... منو نگاه میکرد ولی مخاطبش کوک بود
* آپوجی اینجاست... فعلا زهرتو نمیتونی بریزی
بدنمو بیشتر چسبوند به دیوار و لباشو به گوشم رسوند...
_ اگه هی وول بخوری نمیتونم درست کارمو انجام بدم
دیوار سرد بود.. خیلی سرد.... از سرما و ترس میلرزیدم و هی میخواستم از دستش آزاد شم
+ س..سردهه
_ میدونی هه را چقد سردشه؟! من حتی اجازه ندارم برم و پتو بندازم روش... میگن روح کسی که هیچکس تو سرما کنار قبرش نیست یخ میزنه..
یکم سرشو برد عقب
_ هه را الان سردشه ا.ت... دلت براش نمیسوزه؟!
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم
+ و..ولم..کن
_ بیشتر داد بزن میخوام صداتو بشنوم
چشامو روی هم فشردم... جعون لعنتی
ک یهو غرش یه صدای آشنا نزدیکای اتاق باعث شد چشامو باز کنم
* بس کن جعون جونگکوککک !
بکهو... شاید فرشته نجاتم!
#مینهو
جونگکوک که ا.ت رو برد ترسیدم یه بلایی سرش بیاره.. عصبانیت تو چشاش عادی نبود... نمیدونستم چیکار کنم پس سختم که باشه بازم زنگ زدم بکهو و بهش گفتم بره و مراقب ا.ت باشه
حدس میزدم اونو برده خونه قدیمی... آخه تو خونه خودش جاسوسای عموش زیاد بودن
#ا.ت
شل شدن دستای جونگکوک رو حس کردم...
کم کم وارد قاب چشام شد..
* چه غلطی میکنی احمق؟!
کوک پوزخندی زود و منو ول کرد... بدنم سنگین بود و پاهام ناتوان... افتادم زمین.. حتی نمیخواستم سرمو بالا بگیرم.. فقط خیره ی دستای لرزونم ک هیچ کنترلی روشون نداشتم بودم...
_ خبرچینیای مینهو کار خودشو کرده یا خودت باهوش شدی؟
بکهو اومد سمتم
_ نزدیکش شی دیگه مینهو رو نمیبینی
بکهو اما بازم بی توجه بهش اومد پیشم رو زانو هاش خم شد... منو نگاه میکرد ولی مخاطبش کوک بود
* آپوجی اینجاست... فعلا زهرتو نمیتونی بریزی
۲۱۷
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.