نزدیک بود با مخ بخوره به میله ای ستگاه اتوبوس
نزدیک بود با مخ بخوره به میله ای ستگاه اتوبوس
ولی یه نفر دستش رو گرفت و مانعش شد
_هی دختر! حواست کجاست
با شنیدن صدای آشنا پسری که تمام مدت تو
کتابخونه منتظرش بود سرش رو باال گرفت و
نگاهش کرد
+تو ... تو اینجا چیکار میکن ی
_میخوام برگردم خونه ...
+اوه ... فکر میکردم امروز هم میای کتابخونه
_قرار بود بیام ولی ... نشد
روی نی مکت نشستن و منتظر اتوبوس موندن .
دوستی که شب ها رو باهاش به خونه بر میگشت
و هی چی ازش نمیدونست درست کنارش بود . یه
پسر نسبتا قد بلند با ظاهری با مزه که قند تو دل
هر کسی آب م یکنه!
اولین روزی که دیدش تو همون کتابخونه بود .
درست کنار شوفاژ نشسته بود که یه پسر با چهره
نه چندان آشفته کنارش اومد و ازش درخواست کتاب توی دستش رو ورق زد و با دقت تمام
صفحاتش رو از نظر گذروند نمیدونست چند
ساعت اونجا نشست که هوا تاریک شد و دیگه
کتابخونه داشت تعطیل می شد پس کتاب رو توی
کوله پشتیش گذاشت و نا امی د از اومدن کسی که
منتظرش بود اونجا رو ترک کرد.هوا خ یلی سرد
بود و باد وحشتناکی می ومد، انگار که میخواست
طوفان بیاد!
پس سفت کالهش رو چسبید و دامنش رو پایین
کشید
+لعنت بهش! چرا تو فصل زمستون هم باید با
دامن رفت مدرسه
اون هم ینکه از مدرسه تعط ی ل شده بود به کتابخونه
رفت و نشست و حاال داشت از سرما تو اون
یونی فرم یخ میزد!
قدمش رو به سمت ا یستگاه اتوبوس تند تر کرد و
به جمعی تی که کم و کم تر می شد و آدم هایی که
خیابون ها رو ترک میکردن و به خونشون م یرفتن
توجهی نمیکرد . انقدر حواسش پرت بود که
کرد تا اجازه بده اون هم کنار ژوفاژ بشینه. از
اون روز هر وقت م یدیدش با هم کتاب میخوندن و
کم کم صمیمیتشون ب یشتر شده بود . و برا ی دختر
خیلی عجیب بود که چرا تو این مدت تنها چ یزی
که ازش میدونه اسم و سنشه !
+نمی خوا ی بگی چرا امروز نیومدی ؟
_خب... کاری برام پیش اومد
نگاهش رو روی چشمای اون تیز تر کرد و گفت
+قرار داشتی ؟
پسر با تعجب سرش رو باال گرفت و نگاهش کرد
_تو .. تو از کجا فهمید ی
ا/ت بیخ یال شونه ای باال انداخت و همونجور که
پاهاش و تاب میداد گفت
+حدس زدم ...
_آره قرار داشتم
+با یه خانم ؟
_آره ... با یه خانم
ولی یه نفر دستش رو گرفت و مانعش شد
_هی دختر! حواست کجاست
با شنیدن صدای آشنا پسری که تمام مدت تو
کتابخونه منتظرش بود سرش رو باال گرفت و
نگاهش کرد
+تو ... تو اینجا چیکار میکن ی
_میخوام برگردم خونه ...
+اوه ... فکر میکردم امروز هم میای کتابخونه
_قرار بود بیام ولی ... نشد
روی نی مکت نشستن و منتظر اتوبوس موندن .
دوستی که شب ها رو باهاش به خونه بر میگشت
و هی چی ازش نمیدونست درست کنارش بود . یه
پسر نسبتا قد بلند با ظاهری با مزه که قند تو دل
هر کسی آب م یکنه!
اولین روزی که دیدش تو همون کتابخونه بود .
درست کنار شوفاژ نشسته بود که یه پسر با چهره
نه چندان آشفته کنارش اومد و ازش درخواست کتاب توی دستش رو ورق زد و با دقت تمام
صفحاتش رو از نظر گذروند نمیدونست چند
ساعت اونجا نشست که هوا تاریک شد و دیگه
کتابخونه داشت تعطیل می شد پس کتاب رو توی
کوله پشتیش گذاشت و نا امی د از اومدن کسی که
منتظرش بود اونجا رو ترک کرد.هوا خ یلی سرد
بود و باد وحشتناکی می ومد، انگار که میخواست
طوفان بیاد!
پس سفت کالهش رو چسبید و دامنش رو پایین
کشید
+لعنت بهش! چرا تو فصل زمستون هم باید با
دامن رفت مدرسه
اون هم ینکه از مدرسه تعط ی ل شده بود به کتابخونه
رفت و نشست و حاال داشت از سرما تو اون
یونی فرم یخ میزد!
قدمش رو به سمت ا یستگاه اتوبوس تند تر کرد و
به جمعی تی که کم و کم تر می شد و آدم هایی که
خیابون ها رو ترک میکردن و به خونشون م یرفتن
توجهی نمیکرد . انقدر حواسش پرت بود که
کرد تا اجازه بده اون هم کنار ژوفاژ بشینه. از
اون روز هر وقت م یدیدش با هم کتاب میخوندن و
کم کم صمیمیتشون ب یشتر شده بود . و برا ی دختر
خیلی عجیب بود که چرا تو این مدت تنها چ یزی
که ازش میدونه اسم و سنشه !
+نمی خوا ی بگی چرا امروز نیومدی ؟
_خب... کاری برام پیش اومد
نگاهش رو روی چشمای اون تیز تر کرد و گفت
+قرار داشتی ؟
پسر با تعجب سرش رو باال گرفت و نگاهش کرد
_تو .. تو از کجا فهمید ی
ا/ت بیخ یال شونه ای باال انداخت و همونجور که
پاهاش و تاب میداد گفت
+حدس زدم ...
_آره قرار داشتم
+با یه خانم ؟
_آره ... با یه خانم
۴.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.