پارت۲۴آخر ( داستان عشق قدیمی ما)
تهیونگ سعی داشت مهربون صحبت کنه چون پدر ا/ت آدم سالمی نبوداون عصبی و روانی و یه قاتل حرفه ای بود ...و از اولش از تهیونگ بدش میومد تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت: ببین آقای مین ...ا/ت پیش من جاش امن تره ...شاید من مثل تو آدم نکشتم...شاید من نتونم کسی که اذیتش کرد رو شکنجه بدم ....آره من مثل تو قدرت ندارم ولی برای مراقبت از عشقم تمام خودمو میزارم چون ا/ت ۶ ماهه که احساس خوشحالی نداره اینو میشه توی چهره ا/ت دید و من کسی میشم که خوشحالش میکنه ...من بهتون قول میدم از وقتی اومده پیش من حالش بهتر هم شده ...برگشت سمت ا/ت و با یه لبخند گفت: درست نمیگم ا/ت؟
این سوال تهیونگ ا/ت رو توی موقعیت سختی گذاشته بود اما ا/ت دیگه قلبشو یه نام تهیونگ کرده بود چه میخواست چه نمیخواست نمیتونست ازش جدا بشه گفت: درسته ...پیش تو آدم خوشحالی هستم
منتظر جواب پدرش بودن اونم تردید داشت
اگه تهیونگ نتونه از ا/ت مراقبت کنه چی.؟یعنی باهم خوشحالن؟یعنی ا/ت بعد مدت ها می خنده ؟
این سوالا توی ذهن پدرش می چرخیدن که گفت:
تهیونگ باید با ا/ت حرف بزنم نظر اون برام مهمه
ا/ت و پدرش رفتن دورتر که پدر ا/ت پرسید: ا/ت واقعا پیش اون خوشحالی ؟اگه اذیتت می کنه یا مجبورت کرده بگو که گردنشو خرد کنم !
ا/ت لبخندی زد و گفت: بابا من که گفتم پیش اون خوشحالم...حس می کنم بعد از اینکه حافظه ام رو از دست دادم اولین کسیه که برای احساساتم به کار کردن میوفتن
پدر ا/ت قبول کرد و ا/ت رو به تهیونگ سپرد و گفت : با اینکه ازت بدم میاد به خاطر دخترم اجازه میدم باهاش باشی
(چهار سال بعد )
خب خب از کجا بگم؟ بعد از اون داستان من خیلی چیزا رو به یاد آوردم فهمیدم کی بودم و بهتر خودمو شناختم ... حقیقت های راجب خانوادم و تهیونگ هم فهمیدم و بعدش ما باهم زندگی کردیم تا جایی که مدرسه رو تموم کردیم
(ا/ت۲۱ سال و تهیونگ ۲۲ سالشه) و امروز باهم ازدواج می کنیم...آره سنمون کمه ولی شدیداً میخواستیم برای همدیگه باشیم خودمو توی آینه نگاه می کردم ....من خیلی زیبا شده بودم ولی اگه این منم تهیونگ چه شاهکاری شده ؟لباس عروسم رو گرفتم و از پله ها پایین میرفتم که تهیونگ رو دیدم درحالی که داشت از اون عطر تلخ و خنکش استفاده میکرد برگشت سمتم و داشت نگام می کرد که گفتم : چیه خوشگل ندیدی؟(چقد این ا/ت پرروعه😑)
اونم یه لبخند زد و گفت : چرا یکی همین الان روبه رومه
قدم به قدم میرفتم جلو و دست تهیونگ رو گرفتم و گفتم: ممنونم که دوباره به زندگی من رنگ و بو دادی
سرشو آورد جلو و یه بوسه ی سطحی روی گونه هام گذاشت و دست دست هم به سمت زندگی دونفرموم قدم برداشتیم
این سوال تهیونگ ا/ت رو توی موقعیت سختی گذاشته بود اما ا/ت دیگه قلبشو یه نام تهیونگ کرده بود چه میخواست چه نمیخواست نمیتونست ازش جدا بشه گفت: درسته ...پیش تو آدم خوشحالی هستم
منتظر جواب پدرش بودن اونم تردید داشت
اگه تهیونگ نتونه از ا/ت مراقبت کنه چی.؟یعنی باهم خوشحالن؟یعنی ا/ت بعد مدت ها می خنده ؟
این سوالا توی ذهن پدرش می چرخیدن که گفت:
تهیونگ باید با ا/ت حرف بزنم نظر اون برام مهمه
ا/ت و پدرش رفتن دورتر که پدر ا/ت پرسید: ا/ت واقعا پیش اون خوشحالی ؟اگه اذیتت می کنه یا مجبورت کرده بگو که گردنشو خرد کنم !
ا/ت لبخندی زد و گفت: بابا من که گفتم پیش اون خوشحالم...حس می کنم بعد از اینکه حافظه ام رو از دست دادم اولین کسیه که برای احساساتم به کار کردن میوفتن
پدر ا/ت قبول کرد و ا/ت رو به تهیونگ سپرد و گفت : با اینکه ازت بدم میاد به خاطر دخترم اجازه میدم باهاش باشی
(چهار سال بعد )
خب خب از کجا بگم؟ بعد از اون داستان من خیلی چیزا رو به یاد آوردم فهمیدم کی بودم و بهتر خودمو شناختم ... حقیقت های راجب خانوادم و تهیونگ هم فهمیدم و بعدش ما باهم زندگی کردیم تا جایی که مدرسه رو تموم کردیم
(ا/ت۲۱ سال و تهیونگ ۲۲ سالشه) و امروز باهم ازدواج می کنیم...آره سنمون کمه ولی شدیداً میخواستیم برای همدیگه باشیم خودمو توی آینه نگاه می کردم ....من خیلی زیبا شده بودم ولی اگه این منم تهیونگ چه شاهکاری شده ؟لباس عروسم رو گرفتم و از پله ها پایین میرفتم که تهیونگ رو دیدم درحالی که داشت از اون عطر تلخ و خنکش استفاده میکرد برگشت سمتم و داشت نگام می کرد که گفتم : چیه خوشگل ندیدی؟(چقد این ا/ت پرروعه😑)
اونم یه لبخند زد و گفت : چرا یکی همین الان روبه رومه
قدم به قدم میرفتم جلو و دست تهیونگ رو گرفتم و گفتم: ممنونم که دوباره به زندگی من رنگ و بو دادی
سرشو آورد جلو و یه بوسه ی سطحی روی گونه هام گذاشت و دست دست هم به سمت زندگی دونفرموم قدم برداشتیم
۶۸.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.