جهت مخالف
جهت مخالف
پارت۲۸(ادامه)
ادمین ویو:
جونگکوک به عمق چشمای موران خیره بود چیزی توی قلبش اذیتش میکرد و از نظرش موران چیزی رو قایم میکرد
ات:میتونم یه رازی بهت بگم؟
حرفی نزد
کوک:ب...به من؟
ات:به هیچ کس اینو نگفتم و ازت میخوام به کسی نگی
حالا دیگه قلب جونگکوک میخواست از سینش بپره بیرون یک چون مورانی که اینقد سرد بود میخواست بهش یه رازی بگه دو اینکه یاد راز هانا و لیان افتاده بود زبونشو گاز گرفت که چیزی از دهنش نپره بیرون هانا ازدواج کرده بود و نباید به خاطر یه مهمون ناخونده زندگیشون بهم میریخت
کوک:با...باشه
هنوز ضربان قلب ات کم بود ولی تا خواست زبون باز کنه یهویی قلبش هوشیار شد و محکم زد
ات:موران...من موران نیستم...موران هیچ وقت اسمم نبوده
کوک:پس...اسمت چیه؟
ات:یه رمز بود...ولی خب اسم اصلیم اته
جونگکوک زیر لب تکرار کرد
کوک:ات...ات؟
ات لبخندی زد
کوک:از اسمت خوشم میاد...ات
ات:حتی هانا هم نمیدونه بهش نگو
کوک:مگه دوست خانوادگیت نبود؟
ات:از سنی که مافیا شدم باهاش اشنا شدم و فهمیدم باهم یه نسبت خانوادگی داریم
هانا:موران؟اونجایی
ات بالا رو نگا کرد
کوک:یه زمانی بهشون میگم که خودت دیگه همچین رازی رو نگه نداری تنهایی
ات نگاشو دوخت به جونگکوک
کوک:کمکت میکنم
و از بغل ات اومد بیرون و دستشو جلوش دراز کرد که اتم بلند شه
هانا:موران؟
ات:اه اومدیم
و ات دستشو چرخوند و مچ جونگکوکو گرفت ولی نه خیلی سفت
ات:اه بسه دیگه لیان(داد)
لیان:باید زخمتو ببینم
ات:لازم نکرده کافیه برو بیرون
لیان:به جونگکوک بگم بیاد؟(پوزخند)
یهویی ات یه لگد با همون پای افتضاح زد توی سینهی لیان که یه دو سه متری اونورتر شد
لیان:اییی چی کار میکنی خدا لعنتت نکنه
ات:برو بیرون زود(چشم غره)
لیان:اخخخ جونگکوکککک بیا کمک اخخخ
اخ دوم از طرف لگد ات نبود از طرف بالش پشت کمر ات بود لیان دویید بیرون تا جونگکوکو بیاره هرچند ات می تونست راه بره ولی میلنگید و میدونست با این سرعت لیان هیچ وقت بهش نمیرسه پس بیخیال خودشو انداخت روی کاناپش و هوفی کشید
بعد لیان اومد تو درحالی که پشت هانا و جونگکوک قایم شده بود
پارت۲۸(ادامه)
ادمین ویو:
جونگکوک به عمق چشمای موران خیره بود چیزی توی قلبش اذیتش میکرد و از نظرش موران چیزی رو قایم میکرد
ات:میتونم یه رازی بهت بگم؟
حرفی نزد
کوک:ب...به من؟
ات:به هیچ کس اینو نگفتم و ازت میخوام به کسی نگی
حالا دیگه قلب جونگکوک میخواست از سینش بپره بیرون یک چون مورانی که اینقد سرد بود میخواست بهش یه رازی بگه دو اینکه یاد راز هانا و لیان افتاده بود زبونشو گاز گرفت که چیزی از دهنش نپره بیرون هانا ازدواج کرده بود و نباید به خاطر یه مهمون ناخونده زندگیشون بهم میریخت
کوک:با...باشه
هنوز ضربان قلب ات کم بود ولی تا خواست زبون باز کنه یهویی قلبش هوشیار شد و محکم زد
ات:موران...من موران نیستم...موران هیچ وقت اسمم نبوده
کوک:پس...اسمت چیه؟
ات:یه رمز بود...ولی خب اسم اصلیم اته
جونگکوک زیر لب تکرار کرد
کوک:ات...ات؟
ات لبخندی زد
کوک:از اسمت خوشم میاد...ات
ات:حتی هانا هم نمیدونه بهش نگو
کوک:مگه دوست خانوادگیت نبود؟
ات:از سنی که مافیا شدم باهاش اشنا شدم و فهمیدم باهم یه نسبت خانوادگی داریم
هانا:موران؟اونجایی
ات بالا رو نگا کرد
کوک:یه زمانی بهشون میگم که خودت دیگه همچین رازی رو نگه نداری تنهایی
ات نگاشو دوخت به جونگکوک
کوک:کمکت میکنم
و از بغل ات اومد بیرون و دستشو جلوش دراز کرد که اتم بلند شه
هانا:موران؟
ات:اه اومدیم
و ات دستشو چرخوند و مچ جونگکوکو گرفت ولی نه خیلی سفت
ات:اه بسه دیگه لیان(داد)
لیان:باید زخمتو ببینم
ات:لازم نکرده کافیه برو بیرون
لیان:به جونگکوک بگم بیاد؟(پوزخند)
یهویی ات یه لگد با همون پای افتضاح زد توی سینهی لیان که یه دو سه متری اونورتر شد
لیان:اییی چی کار میکنی خدا لعنتت نکنه
ات:برو بیرون زود(چشم غره)
لیان:اخخخ جونگکوکککک بیا کمک اخخخ
اخ دوم از طرف لگد ات نبود از طرف بالش پشت کمر ات بود لیان دویید بیرون تا جونگکوکو بیاره هرچند ات می تونست راه بره ولی میلنگید و میدونست با این سرعت لیان هیچ وقت بهش نمیرسه پس بیخیال خودشو انداخت روی کاناپش و هوفی کشید
بعد لیان اومد تو درحالی که پشت هانا و جونگکوک قایم شده بود
۲.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.