قسمت چهارم
قسمت چهارم
امیر سکوت کرده بود و نمیخواست چیزی بگه تا حرف فروغ قطع نشه
فروغ ادامه داد
+ هستی؟
_ دارم فکر میکنم وقتی این حرفا رو میگی چشمات برق میزنه
دو دستی گوشی رو گرفتی و به اجبار میخوای لبخندتو پنهون کنی
صدای خنده ها و عاشقتم گفتن های فروغ رو از پشت گوشی میشنید
+ پیشم نیستی اما منو خوب بلدی
_ روحم که هست
دلم که هست
تو رو از چشمات بلدم
+ زود کارتو تموم کن
دلم خیلی چیزا میخواد که ندارمشون
_ مثلا چی
+ اومدی خودت میبینی
سیاهی شب زده بود که امیر رفت خونه و پالتو شو برداشت
نگران بود و با اینکه همه چیو قبلا چک کرده بود،بازم چک میکرد
با دوستش تماس گرفت
نگران بود که نکنه یه وقت برنامه هاش به هم بریزه
نکنه دیر تر از فروغ برسه و سورپرایزی که از هفته ها قبل واسش برنامه ریخته بود هیچ بشه
سر چهارراه وایستاده بود پشت چراغ قرمز
زل زده بود به یاسمن ستارهای داخل گل فروشی
فروغ عاشق این گل بود
یه لحظه ماشینو وسط خیابون رها کرد و رفت یه شاخه از اون گل گرفت
بالاخره رسید
دوستاش دلگرمی میدادن که نگران نباشه
همه چی بی نقصه اما فایده ای نداشت
چندمین دفعهای بود که از توی جیب کتش جعبه گردنبندی که برای فروغ هدیه خریده بود رو در میاورد و باز میکرد
دوستش به خنده گفت
+ نگران نباش
فرار نمیکنه
صدای خنده دوستاش کل کافه رو پر کرده بود
یکی از دوستاش از توی آشپزخانه گفت
+ حواستون باشه
دارن میان
گل رو برداشت و رفت جلوی در کافه
منتظر بود
هم خوشحال بود که همه چی خوب پیش رفته هم اضطراب زده بود توی جونش
تاکسی زرد رنگی رو دید که وایستاد
فروغ و سیمین از ماشین پیاده شدن
تا چشمش به فروغ افتاد،همه چیو فراموش کرد
خبری از اضطراب و نگرانی نبود
دوستش گفت
+ چیشد؟چیشد؟
تا الان که آقا داشت از نگرانی سکته میکرد
چشمش که به زنش میافته ببین چجوری گل از گلش میشکفه
همه خوشحال بودن که مشکلی پیش نیومد و امیر هم ناراحتی اتفاق سر صبح رو فراموش کرده بود.انگار همه کائنات دست به دست هم داده بودن تا همه چی خوب پیش بره
سیمین هنوز کنار ماشین وایستاده بود و داشت کرایه ماشینو حساب میکرد
از دور میدید که فروغ بدون اینکه حواسش به خیابون باشه،داره تنهایی میاد سمت کافه
با عجله در رو باز کرد و دوید سمت خیابون تا بهش بگه صبر کنه که توی یه لحظه صدای خوردن ماشین به فروغ مثل یه کشیده خورد توی گوشش
دنیا به چشم امیر تیره و تار شده بود
فروغ در حالی که صورتش غرق خون بود،روی زمین افتاده بود
انقدر پاهاش سست شده بودن که نتونست سرپا وایسته و خورد زمین
.
#سکوت_فروغ
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
امیر سکوت کرده بود و نمیخواست چیزی بگه تا حرف فروغ قطع نشه
فروغ ادامه داد
+ هستی؟
_ دارم فکر میکنم وقتی این حرفا رو میگی چشمات برق میزنه
دو دستی گوشی رو گرفتی و به اجبار میخوای لبخندتو پنهون کنی
صدای خنده ها و عاشقتم گفتن های فروغ رو از پشت گوشی میشنید
+ پیشم نیستی اما منو خوب بلدی
_ روحم که هست
دلم که هست
تو رو از چشمات بلدم
+ زود کارتو تموم کن
دلم خیلی چیزا میخواد که ندارمشون
_ مثلا چی
+ اومدی خودت میبینی
سیاهی شب زده بود که امیر رفت خونه و پالتو شو برداشت
نگران بود و با اینکه همه چیو قبلا چک کرده بود،بازم چک میکرد
با دوستش تماس گرفت
نگران بود که نکنه یه وقت برنامه هاش به هم بریزه
نکنه دیر تر از فروغ برسه و سورپرایزی که از هفته ها قبل واسش برنامه ریخته بود هیچ بشه
سر چهارراه وایستاده بود پشت چراغ قرمز
زل زده بود به یاسمن ستارهای داخل گل فروشی
فروغ عاشق این گل بود
یه لحظه ماشینو وسط خیابون رها کرد و رفت یه شاخه از اون گل گرفت
بالاخره رسید
دوستاش دلگرمی میدادن که نگران نباشه
همه چی بی نقصه اما فایده ای نداشت
چندمین دفعهای بود که از توی جیب کتش جعبه گردنبندی که برای فروغ هدیه خریده بود رو در میاورد و باز میکرد
دوستش به خنده گفت
+ نگران نباش
فرار نمیکنه
صدای خنده دوستاش کل کافه رو پر کرده بود
یکی از دوستاش از توی آشپزخانه گفت
+ حواستون باشه
دارن میان
گل رو برداشت و رفت جلوی در کافه
منتظر بود
هم خوشحال بود که همه چی خوب پیش رفته هم اضطراب زده بود توی جونش
تاکسی زرد رنگی رو دید که وایستاد
فروغ و سیمین از ماشین پیاده شدن
تا چشمش به فروغ افتاد،همه چیو فراموش کرد
خبری از اضطراب و نگرانی نبود
دوستش گفت
+ چیشد؟چیشد؟
تا الان که آقا داشت از نگرانی سکته میکرد
چشمش که به زنش میافته ببین چجوری گل از گلش میشکفه
همه خوشحال بودن که مشکلی پیش نیومد و امیر هم ناراحتی اتفاق سر صبح رو فراموش کرده بود.انگار همه کائنات دست به دست هم داده بودن تا همه چی خوب پیش بره
سیمین هنوز کنار ماشین وایستاده بود و داشت کرایه ماشینو حساب میکرد
از دور میدید که فروغ بدون اینکه حواسش به خیابون باشه،داره تنهایی میاد سمت کافه
با عجله در رو باز کرد و دوید سمت خیابون تا بهش بگه صبر کنه که توی یه لحظه صدای خوردن ماشین به فروغ مثل یه کشیده خورد توی گوشش
دنیا به چشم امیر تیره و تار شده بود
فروغ در حالی که صورتش غرق خون بود،روی زمین افتاده بود
انقدر پاهاش سست شده بودن که نتونست سرپا وایسته و خورد زمین
.
#سکوت_فروغ
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amiiir_gholamii
۳.۵k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.