رمان ماه خونین (پارت ۲)
به طرف اتاقم رفتم و درِ اتاقمو قفل کردم نمیخواستم باهاشون حرف بزنم فقط لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم فقط میخواستم بخوابم. چشمام محکم بستم که خوابم ببره که برد.
صبح زود با خستگی بیدار شدم که به مدرسه برم اصلا حوصله نداشتم که این همه آدم رو یک جا ببینم ولی امروز باید به مدرسه برم چون امروز کلاس موسیقی دارم و من چون عاشق موسیقی ام باید برم. کارای روزمرگی مثل مسواک زدن و صبحانه خوردن رو انجام دادم لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتم و از خونه اومدم بیرون. امروز میخواستم پیاده برم پس سوار اتوبوس نشدم. میخواستم تو راه هدفون گوش کنم که یه صدایی شنیدم.
_ریچلللللل
رومو برگردوندم دیدم یوکیه و سمت من دویید و گفت: بیا با هم بریم.
هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم و اونم پشت سرم اومد.
چند دقیقه حرف نزدیم که یهو گفت:ویالون آوردی. امروز موسیقی تمرین میکنی؟؟
_آره تمرین میکنم.
_حالت چطوره؟
_چیشده خواهرم ازت خواسته مراقبم باشی؟
_نه اینطور نیست فقط پرسیدم.
_که اینطور
_چرا اینطوری رفتار میکنی؟ من فقط نگرانت میشم به عنوان دوست صمیمیت حق دارم نگرانت باشم.
_ممنونم که نگرانمی اما این همه نگرانی رو من درک نمیکنم.
همین جوری که صحبت ادامه میدادیم به مدرسه رسیدیم، اصلا متوجه کوتاهی راه نشدم.
وارد مدرسه شدیم، کیف و وسایلم رو تو کمد گذاشتم و فقط کتابام دفتر و جامدادیمو برداشتم و با یوکی به کلاس رفتم اولین زنگ کلاس فیزیک داشتم، با اینکه خسته کنندست اما مجبورم برم، وارد کلاس شدم. بعد از لحظات کسل کننده و طولانی بالاخره کلاس تموم شد و زنگ تفریح خورد به حیاط رفتم و دیدم زک و آماندا اونجاست، یوکی اومد پیشم دستمو گرفت و گفت: بیا بریم پیش زک و آماندا.
قبول کردم.
پیش اونا رفتیم و سلام کردیم.
_سلام...
🍷🩸🌕🌙
صبح زود با خستگی بیدار شدم که به مدرسه برم اصلا حوصله نداشتم که این همه آدم رو یک جا ببینم ولی امروز باید به مدرسه برم چون امروز کلاس موسیقی دارم و من چون عاشق موسیقی ام باید برم. کارای روزمرگی مثل مسواک زدن و صبحانه خوردن رو انجام دادم لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتم و از خونه اومدم بیرون. امروز میخواستم پیاده برم پس سوار اتوبوس نشدم. میخواستم تو راه هدفون گوش کنم که یه صدایی شنیدم.
_ریچلللللل
رومو برگردوندم دیدم یوکیه و سمت من دویید و گفت: بیا با هم بریم.
هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم و اونم پشت سرم اومد.
چند دقیقه حرف نزدیم که یهو گفت:ویالون آوردی. امروز موسیقی تمرین میکنی؟؟
_آره تمرین میکنم.
_حالت چطوره؟
_چیشده خواهرم ازت خواسته مراقبم باشی؟
_نه اینطور نیست فقط پرسیدم.
_که اینطور
_چرا اینطوری رفتار میکنی؟ من فقط نگرانت میشم به عنوان دوست صمیمیت حق دارم نگرانت باشم.
_ممنونم که نگرانمی اما این همه نگرانی رو من درک نمیکنم.
همین جوری که صحبت ادامه میدادیم به مدرسه رسیدیم، اصلا متوجه کوتاهی راه نشدم.
وارد مدرسه شدیم، کیف و وسایلم رو تو کمد گذاشتم و فقط کتابام دفتر و جامدادیمو برداشتم و با یوکی به کلاس رفتم اولین زنگ کلاس فیزیک داشتم، با اینکه خسته کنندست اما مجبورم برم، وارد کلاس شدم. بعد از لحظات کسل کننده و طولانی بالاخره کلاس تموم شد و زنگ تفریح خورد به حیاط رفتم و دیدم زک و آماندا اونجاست، یوکی اومد پیشم دستمو گرفت و گفت: بیا بریم پیش زک و آماندا.
قبول کردم.
پیش اونا رفتیم و سلام کردیم.
_سلام...
🍷🩸🌕🌙
۱.۸k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.