*هان*
*هان*
معلوم بود خیلی خستشه. بزور شمشیرشو بلند میکنه.میدونم مقصر همه کارم. میدونم میخواستی بهترین اوپایی داشته باشی ولی من واست براوردش نکردم. حالا چیکار کنم؟...تسلیم شم یا بزارم خودشو کلافه کنه؟
کوک : سنگدل...
هان : نمیفهمم سرباز شدنت به من چه ربطی داره
شمشیرو پرت کرد سمتم ولی جا خالی دادم. که یدفه انداختم زمین و اومد روم و به صورتم مشت میزد. یعنی اینقد ازم دلخور بودی و نمیدونستم..
ات : من فقد میخواستم بهم افتخار کنی هق..هق*داد و گریه*
مثل چی اشک میریخت و داد میزد. فقد میخواستی اوپا بهت افتخار کنه؟ ..درسته...کسی نبود برا سرباز شدن پشتشو بگیره. حتی پدر و مادر مخالف بودن. یه مشوق میخواستی.
فلش بک___________
ات : هان هان ببین چی واست درست کردم
هان : مگ من دخترم واسم تاج گل درست میکنی
ات : خب...میخواستم بدم ب مامان ولی نپوشیدش
هان : اوممم..چرا جاش من بهت یه چیزی بدم
ات : چی؟
یه گردن بند گزاشتم گردنش شبیه گردن بندم که توش عکس من و خودش و هیون و یونجینه
ات : خیلی خوشگله...قول میدم ازش نگداری کنم.*ذوق*
هان : برو اینو به هیون یا یونجین بده شاید خوششون اومد
ات : باشه
پایان فلش بک........
سر چیزای علکی ک بت میدادم ذوق میکردی...فقد واست مهم بود که من اونو بهت دادم.چطور متوجه نشدم و پشت سر هم دلتو میشکوندم.
*یونگی*
با جین و جسی داشتیم راه میرفتیم حرف میزدیم که یه شمشیر از بالا سرمون رد شد.
جین : جیغغغغ
یونگی : زهر مار!
جین : نزدیک بودددد
نگا کردم دیدم ات داره یکی از سربازای مجیک رو مشت میزنه و گریه و داد و بیداد میکنه. رفتم سمتش سعی کردم ازش جداش کنم ولی زور میداد
یونگی : سرباز لی تمومش کن...
به اون سربازه نگاه کردم...اون هانه؟...
یونگی : ات! *داد*
هان : سرش داد نزن...
یونگی:.......
*هان*
نشستم و ات رو بغل کردم...سعی کرد هولم بده ولی زوری واسش نمونده
هان : هیس...تمومش کن....اوپا کنارته..
ب پسره اشاره کردم شنلشو بهم بده..بهم دادش و تن ات کردم و دوباره بغلش کردم و سرشو نوازش میکردم. یکم اروم شده بود.
جیمین : قلبم درد گرف
کوک : از سال اخیر تا حالا کلافه شد. بخصوص تو این دو سه روز
هان : جیسو
جیسو : ب..بله
هان : وقتی بت میگم خواهرم همیشه قلب ظریفی داشته منظورم همچین چیزیه..پس سعی کن سرتون تو زندگی خواهرم نزاری. واسم مهم نیس میخواستی باش دوست بشی یا نه. ولی بخاطر حرفت بهش اسیب رسید.
جیسو : معذرت میخوام
هان : حالا برو یه اتاق واسش اماده کن
جیسو :چشم
جیسو یه اتاق اماده کرد و ات رو بردم به اتاقو گزاشتمش رو تخت.
معلوم بود خیلی خستشه. بزور شمشیرشو بلند میکنه.میدونم مقصر همه کارم. میدونم میخواستی بهترین اوپایی داشته باشی ولی من واست براوردش نکردم. حالا چیکار کنم؟...تسلیم شم یا بزارم خودشو کلافه کنه؟
کوک : سنگدل...
هان : نمیفهمم سرباز شدنت به من چه ربطی داره
شمشیرو پرت کرد سمتم ولی جا خالی دادم. که یدفه انداختم زمین و اومد روم و به صورتم مشت میزد. یعنی اینقد ازم دلخور بودی و نمیدونستم..
ات : من فقد میخواستم بهم افتخار کنی هق..هق*داد و گریه*
مثل چی اشک میریخت و داد میزد. فقد میخواستی اوپا بهت افتخار کنه؟ ..درسته...کسی نبود برا سرباز شدن پشتشو بگیره. حتی پدر و مادر مخالف بودن. یه مشوق میخواستی.
فلش بک___________
ات : هان هان ببین چی واست درست کردم
هان : مگ من دخترم واسم تاج گل درست میکنی
ات : خب...میخواستم بدم ب مامان ولی نپوشیدش
هان : اوممم..چرا جاش من بهت یه چیزی بدم
ات : چی؟
یه گردن بند گزاشتم گردنش شبیه گردن بندم که توش عکس من و خودش و هیون و یونجینه
ات : خیلی خوشگله...قول میدم ازش نگداری کنم.*ذوق*
هان : برو اینو به هیون یا یونجین بده شاید خوششون اومد
ات : باشه
پایان فلش بک........
سر چیزای علکی ک بت میدادم ذوق میکردی...فقد واست مهم بود که من اونو بهت دادم.چطور متوجه نشدم و پشت سر هم دلتو میشکوندم.
*یونگی*
با جین و جسی داشتیم راه میرفتیم حرف میزدیم که یه شمشیر از بالا سرمون رد شد.
جین : جیغغغغ
یونگی : زهر مار!
جین : نزدیک بودددد
نگا کردم دیدم ات داره یکی از سربازای مجیک رو مشت میزنه و گریه و داد و بیداد میکنه. رفتم سمتش سعی کردم ازش جداش کنم ولی زور میداد
یونگی : سرباز لی تمومش کن...
به اون سربازه نگاه کردم...اون هانه؟...
یونگی : ات! *داد*
هان : سرش داد نزن...
یونگی:.......
*هان*
نشستم و ات رو بغل کردم...سعی کرد هولم بده ولی زوری واسش نمونده
هان : هیس...تمومش کن....اوپا کنارته..
ب پسره اشاره کردم شنلشو بهم بده..بهم دادش و تن ات کردم و دوباره بغلش کردم و سرشو نوازش میکردم. یکم اروم شده بود.
جیمین : قلبم درد گرف
کوک : از سال اخیر تا حالا کلافه شد. بخصوص تو این دو سه روز
هان : جیسو
جیسو : ب..بله
هان : وقتی بت میگم خواهرم همیشه قلب ظریفی داشته منظورم همچین چیزیه..پس سعی کن سرتون تو زندگی خواهرم نزاری. واسم مهم نیس میخواستی باش دوست بشی یا نه. ولی بخاطر حرفت بهش اسیب رسید.
جیسو : معذرت میخوام
هان : حالا برو یه اتاق واسش اماده کن
جیسو :چشم
جیسو یه اتاق اماده کرد و ات رو بردم به اتاقو گزاشتمش رو تخت.
۸۵.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.