🐇 وقتی پسرشو بیشتر از دخترش دوس داره..
🐇 وقتی پسرشو بیشتر از دخترش دوس داره..
ـ pt ⓹
ـــــــــــــــــــ
جونگی « آخجووون بستنی توفلنگی...مسی بابایی...
کوک « خواهش...نمیدونستم چی دوست داری
جونگی « میدونین...هروگت اوپا از بیلون با سما بلمیگشت راجب کارایی ک کردین یم میدفت...میدفت بتسنی شکلاتی خیلی خوشمزس...ولی توفلنگی مزه شیرینی داره...راسی بابایی...شما چ آلزویی دالی؟
کوک « تاحالا بهش فکز نکردم اما احتمالا اینکه بتونم مرد قوی از جونگ سوک بسازم و اون آینده خوبی داشته باشه...تو چی؟
جونگی « حقیقتا یکم دلم گرفت ولی ادامه دادم...من..من همیسه آلزو میکردم کاش پسر بودم...
کوک « ها؟ چرا؟
جونگی « اونوقت شما مث داداشی برام یه اتاق پل اسباب بازی و علوسک میگرفتی...برا تفلدام بم کادو میدادی...منو میبلدی شهل بازی...برام انوع بستنی میگلفتی...به منم میگفتی قهلمان منـ...مث داداشی کتک نمیخولدم...نمیزدین منو
کوک « نمیدونم اسم این حسو میشه چی گذاشت ولی حس خوبی نبود...بغضم گرفت...حرفاش اذیتم میکرد...ادامه ندادم...چیژی نگفتم که گوشیم زنگ زد...منشیم بود...همین جا بشین تا بیام...
جونگی « چشم...یکم اطراف رو نگاه کردم...میخواستم ظرف بستنی رو بندازم سطل زباله...فاصلمون با بستنی فروشی زیاد بود...توی پیاده روی اونطرف سطل زباله بود...رفتم اونجا و طرف رو انداختم...میخواستم بگردم...ولی...ولی راه رو گم کردم! همه جا شبیه هم بود...خیلی ترسیده بودم...همه مردم عجیب بهم نگاه میکردند...سعی کردم خودم راه رو پیدت کنم ولی نمیتونستم...به هق هق افتاده بودم...حس میکردم فقط دارم دور خودم میپیچم...
کوک «...
ـ pt ⓹
ـــــــــــــــــــ
جونگی « آخجووون بستنی توفلنگی...مسی بابایی...
کوک « خواهش...نمیدونستم چی دوست داری
جونگی « میدونین...هروگت اوپا از بیلون با سما بلمیگشت راجب کارایی ک کردین یم میدفت...میدفت بتسنی شکلاتی خیلی خوشمزس...ولی توفلنگی مزه شیرینی داره...راسی بابایی...شما چ آلزویی دالی؟
کوک « تاحالا بهش فکز نکردم اما احتمالا اینکه بتونم مرد قوی از جونگ سوک بسازم و اون آینده خوبی داشته باشه...تو چی؟
جونگی « حقیقتا یکم دلم گرفت ولی ادامه دادم...من..من همیسه آلزو میکردم کاش پسر بودم...
کوک « ها؟ چرا؟
جونگی « اونوقت شما مث داداشی برام یه اتاق پل اسباب بازی و علوسک میگرفتی...برا تفلدام بم کادو میدادی...منو میبلدی شهل بازی...برام انوع بستنی میگلفتی...به منم میگفتی قهلمان منـ...مث داداشی کتک نمیخولدم...نمیزدین منو
کوک « نمیدونم اسم این حسو میشه چی گذاشت ولی حس خوبی نبود...بغضم گرفت...حرفاش اذیتم میکرد...ادامه ندادم...چیژی نگفتم که گوشیم زنگ زد...منشیم بود...همین جا بشین تا بیام...
جونگی « چشم...یکم اطراف رو نگاه کردم...میخواستم ظرف بستنی رو بندازم سطل زباله...فاصلمون با بستنی فروشی زیاد بود...توی پیاده روی اونطرف سطل زباله بود...رفتم اونجا و طرف رو انداختم...میخواستم بگردم...ولی...ولی راه رو گم کردم! همه جا شبیه هم بود...خیلی ترسیده بودم...همه مردم عجیب بهم نگاه میکردند...سعی کردم خودم راه رو پیدت کنم ولی نمیتونستم...به هق هق افتاده بودم...حس میکردم فقط دارم دور خودم میپیچم...
کوک «...
۱۳.۰k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.