پارت ۶۱
ایان که تا الان ساکت بود
با توجه به جو سنگینی که به جود اومده بود گفت: آه اومدید اینجا دل بدید قلوه بگرید راحت باشید بگید برم گم شم همون عتیقه هارو دستمال کنم...
جیمی زد زیر خنده و گفت: نه با هم میریم ! کس دیگه ای نمیخواد بیاد؟
جنی به کفش هاش نگاه کرد و گفت: من یه چیزی رو گم کردم! باید دنبالش بگردم متاسفم...
و بعد اونجا رو ترک کرد؛
-من...باهاتون میام! کی باید بریم؟
جیمی رو شونه ایان زد و گفت: ساعت ۷ بازدید از موزس ما باید ۷ و نیم بریم.
ایان نگاه معنا داری به دوتاشون انداخت و گفت: خوبهـ...
جیمی با شیطونی با انگشت اشارع گردن ایانو لمس سریعی کرد و گفت: خیلیم عالی...
و جدی ادامه داد: توهم به همونی فک میکنی که من فک میکنم؟
ایان لب پایینشو زیر زبونش برد؛ اینبار اون با انگشت زیر چونه جیمی رو لمس سریعی کرد و گفت: دقیقا به همونی فک میکنم که تو فک میکنی!
نوا که تمام مدت صورتش از کار های اونا جمع شده بود گفت: چرا نمیشه دودقیقه جدی باشید؟
جیمی شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت: حال میده خب...تو جنبه نداری به ما چه دختره آفتاب مهتاب ندیده؟
نوا خواست چیزی بگه که ایان دستاشو از هم باز کر؛جلوشو گرفت و با شوخی گفت: نوا بیخیال یه چیزی پروند...
نوا ساکت شد و جیمی هم آبنبات لیموییشو تو دهنش گذاشت و بعد سکوت مطلق حکم فرما شد...
یه کامنتی چیزی بزارید ادمین بعد این همه مدت خوشحال شه👩🏻🦽
با توجه به جو سنگینی که به جود اومده بود گفت: آه اومدید اینجا دل بدید قلوه بگرید راحت باشید بگید برم گم شم همون عتیقه هارو دستمال کنم...
جیمی زد زیر خنده و گفت: نه با هم میریم ! کس دیگه ای نمیخواد بیاد؟
جنی به کفش هاش نگاه کرد و گفت: من یه چیزی رو گم کردم! باید دنبالش بگردم متاسفم...
و بعد اونجا رو ترک کرد؛
-من...باهاتون میام! کی باید بریم؟
جیمی رو شونه ایان زد و گفت: ساعت ۷ بازدید از موزس ما باید ۷ و نیم بریم.
ایان نگاه معنا داری به دوتاشون انداخت و گفت: خوبهـ...
جیمی با شیطونی با انگشت اشارع گردن ایانو لمس سریعی کرد و گفت: خیلیم عالی...
و جدی ادامه داد: توهم به همونی فک میکنی که من فک میکنم؟
ایان لب پایینشو زیر زبونش برد؛ اینبار اون با انگشت زیر چونه جیمی رو لمس سریعی کرد و گفت: دقیقا به همونی فک میکنم که تو فک میکنی!
نوا که تمام مدت صورتش از کار های اونا جمع شده بود گفت: چرا نمیشه دودقیقه جدی باشید؟
جیمی شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت: حال میده خب...تو جنبه نداری به ما چه دختره آفتاب مهتاب ندیده؟
نوا خواست چیزی بگه که ایان دستاشو از هم باز کر؛جلوشو گرفت و با شوخی گفت: نوا بیخیال یه چیزی پروند...
نوا ساکت شد و جیمی هم آبنبات لیموییشو تو دهنش گذاشت و بعد سکوت مطلق حکم فرما شد...
یه کامنتی چیزی بزارید ادمین بعد این همه مدت خوشحال شه👩🏻🦽
۱۰.۴k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.