loving bridegroom
خب سوالاتی که پرسیده شد خیلی سوال خوبی بود، بله دخترک کمی خطری است
چون گیر خوناشام هاهم افتاده است.. بدتر
فکر او: از اینکه نتونستم حرف بزنم بسیار ناراحت بودم..
ناگهان دستی روی شونه اش گذاشته شد
V: اهای دختر بچه بیا اتاقت رو نشونت بدم و راستی تو خدمتکاره من میشی
دخترک چون شوک داشت نمیتوانست چیزی بگوید... صبح شد و شروع به کار کردن کرد.
دخترک هنوز کوچک بود ولی بازم نمیتوانست از فرمان اربابش سرپیچی کند
V: رزهh اهای
دخترک با نگاهی مظلومانه به اجوما کرد ولی اجوما با عصبانیت رو بهش نداد
دخترکه ناچار مجبور شد و پا داد به او
y/n: بله ارباب
پسرک کشان کشان دخترک را به اتاقی مشکی رنگ برد و راورا تا حد امکان کتک هایی میزد که رو به کبودی میشد
دخترک ساکت مانده بود ولی اشک هایش مثل ابر یخی میریخت
او بعد چندروز عادت های جانبی کرده بود به
کتک هایی که میزنند و دعوایش میکنند و حتی به کارهای سختی که باید بکند
هیچکس نمیتواند توی این سن کارهایی بکند که در شأن اش نیست!
دوباره همان صداها دوباره همان سر و صدا
V: این چه غذاییه عوضی... میدونی این بشقاب هایی که میشکنم همانطور هم سرت را از تنت جدا میکنم؟ اخراج... کیم ا/ت
y/n: بله
V: پس تویی هوم
پوزخندی زد و از جاش بلند شد
V: امروز تمام خدمتکاران استراحت... حالا تنها شدیم بیبی
پسرک نزدیک دخترک میشد اما او میرفت عقب تا جایی که سرش به دیوار خورد
دوباره پوزخند زد دخترک را به گریه انداخته بود چون دلیلش این بود که دخترک نمیدانست اینکاری که میکند خوب است یانه
هنوز کوچک بود خب
پسرک عقلش نمیکشید که او انقدر کوچک است که حتی حق انتخاب دادن بهش را نداد
نزدیک میشد و نزدیک میشد همانطور ادامه داد تا اینکه پسرک توی گوشش چیزی گفت....
خوب شد؟ توروخدا بگین اگه میخواین فیک و ادامه ندم و یا دیگه ننویسم
چون گیر خوناشام هاهم افتاده است.. بدتر
فکر او: از اینکه نتونستم حرف بزنم بسیار ناراحت بودم..
ناگهان دستی روی شونه اش گذاشته شد
V: اهای دختر بچه بیا اتاقت رو نشونت بدم و راستی تو خدمتکاره من میشی
دخترک چون شوک داشت نمیتوانست چیزی بگوید... صبح شد و شروع به کار کردن کرد.
دخترک هنوز کوچک بود ولی بازم نمیتوانست از فرمان اربابش سرپیچی کند
V: رزهh اهای
دخترک با نگاهی مظلومانه به اجوما کرد ولی اجوما با عصبانیت رو بهش نداد
دخترکه ناچار مجبور شد و پا داد به او
y/n: بله ارباب
پسرک کشان کشان دخترک را به اتاقی مشکی رنگ برد و راورا تا حد امکان کتک هایی میزد که رو به کبودی میشد
دخترک ساکت مانده بود ولی اشک هایش مثل ابر یخی میریخت
او بعد چندروز عادت های جانبی کرده بود به
کتک هایی که میزنند و دعوایش میکنند و حتی به کارهای سختی که باید بکند
هیچکس نمیتواند توی این سن کارهایی بکند که در شأن اش نیست!
دوباره همان صداها دوباره همان سر و صدا
V: این چه غذاییه عوضی... میدونی این بشقاب هایی که میشکنم همانطور هم سرت را از تنت جدا میکنم؟ اخراج... کیم ا/ت
y/n: بله
V: پس تویی هوم
پوزخندی زد و از جاش بلند شد
V: امروز تمام خدمتکاران استراحت... حالا تنها شدیم بیبی
پسرک نزدیک دخترک میشد اما او میرفت عقب تا جایی که سرش به دیوار خورد
دوباره پوزخند زد دخترک را به گریه انداخته بود چون دلیلش این بود که دخترک نمیدانست اینکاری که میکند خوب است یانه
هنوز کوچک بود خب
پسرک عقلش نمیکشید که او انقدر کوچک است که حتی حق انتخاب دادن بهش را نداد
نزدیک میشد و نزدیک میشد همانطور ادامه داد تا اینکه پسرک توی گوشش چیزی گفت....
خوب شد؟ توروخدا بگین اگه میخواین فیک و ادامه ندم و یا دیگه ننویسم
۲۸۱
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.