*سناریو من و زندگی پارت 2*
مادربزرگ آیومی، آیومی رو فرستاد به بیمارستانی که بتونه اونو به حالت قبل برگردونه(دلم نیومد بگم تیمارستان🥺). آیومی اونجا با سختی زیادی مواجه شد. میدونست که مادربزرگش قصد بدی نداره.اون اینقدر حالش بد بود که دائما وقتی اون صحنه رو به یاد میاورد جیغ میکشید و به مدت طولانی گریه میکرد.تمامی دکتر ها و پرستار ها و مشاور های مخصوص همه ی تلاششونو کردن تا بتونن آیومی رو درمان کنند. از یه طرف دوست صمیمی اون یعنی آیکو هم در کنارش بود و همیشه حمایتش میکرد. یک سال گذشت و آیومی همچنان در آن بیمارستان بود و حالا 5 سالش بود. تقریبا حالش خوب شده بود و اجازه داشت که مرخص بشه. درسته که حالش خوب بود.(تقریبا حالش خوب بود) ولی الان دیگه اون دختر شیطون و با نمک نبود بلکه دختر آرومی شده بود و همیشه توی خودش بود. مهربان و آروم. آیکو برعکسش بود. اون همیشه شاد جلوه داده میشد و همیشه در کنار آیومی بود و خیلی دوسش داشت. مادربزرگ آیومی از اون مراقبت کرد و اونو بزرگ کرد تا اینکه آیومی و آیکو هردو 16 ساله شدند و باید میرفتند دبیرستان و تازه ماجرای اصلی اونجا شروع میشه........
لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت بعدی رو بزارم.... ♡☆
لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت بعدی رو بزارم.... ♡☆
۱.۱k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.