p14
p14
اسلاید ۲ مامان ات
چیم:میدونم...منم این دردو کشیدم..ولی اون موقع از تو بزرگتر بودم
میخوای راجع بهش حرف بزنی؟
ات:اون..منو خیلی دوست داشت...تنها کسی بود که..مطمئن بودن دوسم داره..منم خیلی دوسش داشتماا...اون روزی که از اردو برگشتن خیلی نگرانم بود...تنها کسی بود که نگرانم میشد..اون...و من...من بچهی خیلی بدیم براش...
بالاخره گریهی ات در اومد..
جیمین میدونست ات نمیخواد بقیه گریشو ببینن...پس ات رو بغل کرد..جوری که صورتش پایین شونه چیم باشه..سرشو نوازش میکرد
با جمله آخر ات قلب هردوشون سوخت
ات : به مامانم برای آخرین بار نگفتم که چقد دوسش دارم:)
جیمین همینطور سرشو نوازش میکرد
میدونست که ات باید گریه کنه...نباید بریزه تو خودش..
پدر ات متوجه شد که جیمین دخترشو بغل کرده
رگ غیرت نداشتش زد بالا رفت سمتشون...
بکهیون:ببخشید...بین شما و دخترم چیزی هست؟(لبخند ملیح)
جیمین:نه...ولی الان من باید دخترتونو ببرم
جیمین بدون اینکه منتظر جوابی از اون باشه ات رو بغل کرد و برد
همه نگاه میکردن
که ات عصبانی شد
ات:چیهههههه؟(جیغ فرا بنفش)
چرا دارید نگاه میکنید؟
از همتون متنفرمممم
حالم از همتون بهم میخوره...
فقط همتون برید گم شیدددد
شروع کرد به شکستن همه وسایل
ایستاد...نفس نفس میزد...یه تیکه یشه خورده از زمین برداشت
پدرش نزدیک شد...سعی کرد اونو بگیره که ات داد زد
ات:نزدیک نیا که بیشتر از همه از تو متنفرمممم
هممون میدونیم که تو باعث مرگ مامانی
همش تقصیر تو بود(داد)
اگه تو رو با اون هر.زه نمیدید اینجوری نمیشد..
همش تقصیر توعه...(داد)
الان چی؟برای چی داری با لبخند از کسایی که همیشه مامانمو مسخره میکردن استقبال میکنی؟(آرومتر از داد)
تو ادمی؟؟
پدرش سعی کرد دوباره نزدیک بشه و بره و ات رو بزنه...اما اینبار جیمین نزاشت...
پدرشو از پشت گرفت و در گوشش گفت
چیم:دستت بهش بخوره با من طرفی(ترسناک)
جوری اینو گفت که کسی جز اون دو نفر نشنیدن
پدرش عقب رفت
اما انگار ات واقعا قصد خود.کشی داشت...
شیشه رو نزدیک مچش گرفت...و برای آخرین بار به جیمین نگاه کرد.....
اسلاید ۲ مامان ات
چیم:میدونم...منم این دردو کشیدم..ولی اون موقع از تو بزرگتر بودم
میخوای راجع بهش حرف بزنی؟
ات:اون..منو خیلی دوست داشت...تنها کسی بود که..مطمئن بودن دوسم داره..منم خیلی دوسش داشتماا...اون روزی که از اردو برگشتن خیلی نگرانم بود...تنها کسی بود که نگرانم میشد..اون...و من...من بچهی خیلی بدیم براش...
بالاخره گریهی ات در اومد..
جیمین میدونست ات نمیخواد بقیه گریشو ببینن...پس ات رو بغل کرد..جوری که صورتش پایین شونه چیم باشه..سرشو نوازش میکرد
با جمله آخر ات قلب هردوشون سوخت
ات : به مامانم برای آخرین بار نگفتم که چقد دوسش دارم:)
جیمین همینطور سرشو نوازش میکرد
میدونست که ات باید گریه کنه...نباید بریزه تو خودش..
پدر ات متوجه شد که جیمین دخترشو بغل کرده
رگ غیرت نداشتش زد بالا رفت سمتشون...
بکهیون:ببخشید...بین شما و دخترم چیزی هست؟(لبخند ملیح)
جیمین:نه...ولی الان من باید دخترتونو ببرم
جیمین بدون اینکه منتظر جوابی از اون باشه ات رو بغل کرد و برد
همه نگاه میکردن
که ات عصبانی شد
ات:چیهههههه؟(جیغ فرا بنفش)
چرا دارید نگاه میکنید؟
از همتون متنفرمممم
حالم از همتون بهم میخوره...
فقط همتون برید گم شیدددد
شروع کرد به شکستن همه وسایل
ایستاد...نفس نفس میزد...یه تیکه یشه خورده از زمین برداشت
پدرش نزدیک شد...سعی کرد اونو بگیره که ات داد زد
ات:نزدیک نیا که بیشتر از همه از تو متنفرمممم
هممون میدونیم که تو باعث مرگ مامانی
همش تقصیر تو بود(داد)
اگه تو رو با اون هر.زه نمیدید اینجوری نمیشد..
همش تقصیر توعه...(داد)
الان چی؟برای چی داری با لبخند از کسایی که همیشه مامانمو مسخره میکردن استقبال میکنی؟(آرومتر از داد)
تو ادمی؟؟
پدرش سعی کرد دوباره نزدیک بشه و بره و ات رو بزنه...اما اینبار جیمین نزاشت...
پدرشو از پشت گرفت و در گوشش گفت
چیم:دستت بهش بخوره با من طرفی(ترسناک)
جوری اینو گفت که کسی جز اون دو نفر نشنیدن
پدرش عقب رفت
اما انگار ات واقعا قصد خود.کشی داشت...
شیشه رو نزدیک مچش گرفت...و برای آخرین بار به جیمین نگاه کرد.....
۹.۲k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.