My story! Author: Myself
داستانی کوتاه} ✗کپی ممنوع، لطفاً✗
آدم فضایی!
هوا خیلی کم رد و بدل می شد، اکسیژن همچو یاقوتی بود که به سختی یافت میشد؛ قلبش بتندی میزد نمیتوانست درست نفس بکشد. از لای در کابین سفینه به آرامی بیرون را نگاه کرد هیچ راه فراری نبود، کاملا محاصره شده بود نمیدانست چه کار کند؛ آخر از میان آن همه هیولا چگونه عبور کند؟ میان آن ظلمات، کمبود اکسیژن، وجود آن موجودات، دیگر حتی به زنده ماندنش هم امیدی نداشت. همین گونه در افکارش منفی بافی میکرد ناگهان صدای عجیب و مَهیبی او را به خود آورد، سر جایش میخ کوب شده بود دیگر حتی نفس کشیدن هم برایش آسان نبود. دوباره آن صدا به گوش رسید امّا شدیدتر و به همراه ضربه ای محکم به کابین؛ حال دیگر وقت فکر نبود وقت عمل بود، اما چه می کرد؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟ سریع بدون هیچ مکثی زیر صندلی پنهان شد در کابین برای بار دوم به لرزه در آمد، این بار دوبار پشت سر هم به طوری که در کابین در هم فرو ریخت و شکست. از زیر صندلی می توانست پاهای آنان را ببیند، پنجه های تیزشان از هر خنجری بُرَنده تر بود. یکی از آن موجودات کمی با بقیه فرق داشت، همه که از کابین بیرون رفتند فقط آن در کابین باقی ماند. مشامش بویی حس می کرد بویی گرم و تازه، آرام گردنش را به زیر صندلی خم کرد چشمش به دخترکی افتاد، دختر که از شدت ترس نمیتوانست تکان بخورد هیولا به او نزدیک و نزدیک تر می شد...! ادامه دارد...
آدم فضایی!
هوا خیلی کم رد و بدل می شد، اکسیژن همچو یاقوتی بود که به سختی یافت میشد؛ قلبش بتندی میزد نمیتوانست درست نفس بکشد. از لای در کابین سفینه به آرامی بیرون را نگاه کرد هیچ راه فراری نبود، کاملا محاصره شده بود نمیدانست چه کار کند؛ آخر از میان آن همه هیولا چگونه عبور کند؟ میان آن ظلمات، کمبود اکسیژن، وجود آن موجودات، دیگر حتی به زنده ماندنش هم امیدی نداشت. همین گونه در افکارش منفی بافی میکرد ناگهان صدای عجیب و مَهیبی او را به خود آورد، سر جایش میخ کوب شده بود دیگر حتی نفس کشیدن هم برایش آسان نبود. دوباره آن صدا به گوش رسید امّا شدیدتر و به همراه ضربه ای محکم به کابین؛ حال دیگر وقت فکر نبود وقت عمل بود، اما چه می کرد؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟ سریع بدون هیچ مکثی زیر صندلی پنهان شد در کابین برای بار دوم به لرزه در آمد، این بار دوبار پشت سر هم به طوری که در کابین در هم فرو ریخت و شکست. از زیر صندلی می توانست پاهای آنان را ببیند، پنجه های تیزشان از هر خنجری بُرَنده تر بود. یکی از آن موجودات کمی با بقیه فرق داشت، همه که از کابین بیرون رفتند فقط آن در کابین باقی ماند. مشامش بویی حس می کرد بویی گرم و تازه، آرام گردنش را به زیر صندلی خم کرد چشمش به دخترکی افتاد، دختر که از شدت ترس نمیتوانست تکان بخورد هیولا به او نزدیک و نزدیک تر می شد...! ادامه دارد...
۹۵
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.