فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت³⁴
میا « نمیدونستم توی دلش چی میگذره....یعنی اونم منو دوست داره....نه نه امکان نداره.......اما خب هر موقع کنار تهیونگ بودم آرامش خاصی داشتم....حتی مامانم رو فراموش کردم (!_!) خاک بر سرم.....اومدم با دستم محکم بزنم تو پیشونیم که دستم رو گرفت
تهیونگ « نکن...
میا « خیلی احمقم بزار بزنم
تهیونگ « میدونم...همون اول که دیدمت فهمیدم اما حق نداری به خودت آسیب بزنی
میا « 눈_눈....نمیدونستم از دستش عصبانی باشم یا از خوشحالی بال در بیارم.....خیلی خوابم میومد و از یه طرف داشت بارون میومد و من از رعد و برق میترسیدم....بین خوابیدن و بیدار موندن بیدار موندن رو انتخاب کردم......چون واقعا از رعد و برق میترسیدم.....
تهیونگ « مگه نمیخواهی بخوابی؟
میا « نه خوابم نمیاد
تهیونگ « بله از گودی زیر چشمات و بی حالیت معلومه....پاشو برو بخواب....
میا « نمیخوام...میترسم
تهیونگ « از چی؟
میا « رعد و برق.....
تهیونگ « واخ....این فقط نم نمه....تو فکر رعد و برقی؟؟
میا « میترسم خب
تهیونگ « رفتم و نشستم کنارش....خب الان چیکار کنم تو بگیری بخوابی؟ چون اگه بیدار باشی یه بلایی سر خودت میاری.....
میا « همیشه وقتی میترسیدم سرم رو میزاشتم روی پاهای مامانم و میخوابیدم....اینجوری دیگه احساس خطر نمیکردم....برای همین بدون هیچ حرفی سرم رو گذاشتم روی پای تهیونگ و چشمام رو بستم....
تهیونگ « منتظر بودم جواب بده که یهو سرش رو گذاشت رو پاهام....میا؟؟
میا « فقط اینجوری میتونم بخوابم.....
تهیونگ « اممم..خیلی خب بخواب....اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد.....وقتی میخوابید شبیه فرشته ها میشد....آروم دستم رو سمت موهاش بردم و نوازشش کردم....بعد از میونگ اون تنها دختریه که با تمام وجودم نمیخوام از دستش بدم.....بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و بعد از مدتی پلک هام سنگین شد و خوابم برد.....میا بوی توت فرنگی میداد...مثل خودش شیرین و دوست داشتنی
میا « صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شد وسریع خاموشش کردم تا بقیه رو بیدار نکنم....میخواستم امروز برای صبحانه پنکیک درست کنم....جبران همه خرابکاری هام....و خب بعد از ظهر بادیگارد منم میومد و میرفتیم سئول....اما نمیدونم چرا دیشب خواب دیدم تهیونگ منو بوسید.....توهمی هم شدم رفت.....مواد پنکیک رو اماده کردم و شروع کردم درست کردنش.....بعد از آماده شده پنکیک ها نگاه تحسین آمیزی بهشون کردم......بوی خوبی توی کلبه پیچیده بود و کم کم بچه ها بیدار شدن
آیو « واووووو...ببین چه خبره اینجااا....پنکیک شکلاتیییییییی
میا « اوهوم....امیدوارم خوب شده باشه....
کوک « مطمئنم عالی شده ولی دست به شیر موز های من که نزدی؟
میا « پنکیک چه ربطی به شیر موز داره؟ (!_!)
کوک « آهان خب هیچی
تهیونگ « با سر و صدای بچه ها بلند شدم و دیدم میا پنکیک درست کرده...
تهیونگ « نکن...
میا « خیلی احمقم بزار بزنم
تهیونگ « میدونم...همون اول که دیدمت فهمیدم اما حق نداری به خودت آسیب بزنی
میا « 눈_눈....نمیدونستم از دستش عصبانی باشم یا از خوشحالی بال در بیارم.....خیلی خوابم میومد و از یه طرف داشت بارون میومد و من از رعد و برق میترسیدم....بین خوابیدن و بیدار موندن بیدار موندن رو انتخاب کردم......چون واقعا از رعد و برق میترسیدم.....
تهیونگ « مگه نمیخواهی بخوابی؟
میا « نه خوابم نمیاد
تهیونگ « بله از گودی زیر چشمات و بی حالیت معلومه....پاشو برو بخواب....
میا « نمیخوام...میترسم
تهیونگ « از چی؟
میا « رعد و برق.....
تهیونگ « واخ....این فقط نم نمه....تو فکر رعد و برقی؟؟
میا « میترسم خب
تهیونگ « رفتم و نشستم کنارش....خب الان چیکار کنم تو بگیری بخوابی؟ چون اگه بیدار باشی یه بلایی سر خودت میاری.....
میا « همیشه وقتی میترسیدم سرم رو میزاشتم روی پاهای مامانم و میخوابیدم....اینجوری دیگه احساس خطر نمیکردم....برای همین بدون هیچ حرفی سرم رو گذاشتم روی پای تهیونگ و چشمام رو بستم....
تهیونگ « منتظر بودم جواب بده که یهو سرش رو گذاشت رو پاهام....میا؟؟
میا « فقط اینجوری میتونم بخوابم.....
تهیونگ « اممم..خیلی خب بخواب....اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد.....وقتی میخوابید شبیه فرشته ها میشد....آروم دستم رو سمت موهاش بردم و نوازشش کردم....بعد از میونگ اون تنها دختریه که با تمام وجودم نمیخوام از دستش بدم.....بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و بعد از مدتی پلک هام سنگین شد و خوابم برد.....میا بوی توت فرنگی میداد...مثل خودش شیرین و دوست داشتنی
میا « صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شد وسریع خاموشش کردم تا بقیه رو بیدار نکنم....میخواستم امروز برای صبحانه پنکیک درست کنم....جبران همه خرابکاری هام....و خب بعد از ظهر بادیگارد منم میومد و میرفتیم سئول....اما نمیدونم چرا دیشب خواب دیدم تهیونگ منو بوسید.....توهمی هم شدم رفت.....مواد پنکیک رو اماده کردم و شروع کردم درست کردنش.....بعد از آماده شده پنکیک ها نگاه تحسین آمیزی بهشون کردم......بوی خوبی توی کلبه پیچیده بود و کم کم بچه ها بیدار شدن
آیو « واووووو...ببین چه خبره اینجااا....پنکیک شکلاتیییییییی
میا « اوهوم....امیدوارم خوب شده باشه....
کوک « مطمئنم عالی شده ولی دست به شیر موز های من که نزدی؟
میا « پنکیک چه ربطی به شیر موز داره؟ (!_!)
کوک « آهان خب هیچی
تهیونگ « با سر و صدای بچه ها بلند شدم و دیدم میا پنکیک درست کرده...
۵۱.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.