ادامه رمان...

ادامه رمان...
(ساناز)
داشتم با عسل حرف میزدم
عسل：عه بچه ها مربی ها اومدن پاشید
همه ایستاده بودن
دوتا پسر 26/27ساله اومدن
هیکل ورزشی داشتن
چشمایی یکیش ابی بودم یا شایدم نبودیه رنگ خاصی داشت که نمیشد هیچی رو از توش فهمید جذاب بود خیلی
بعدی چشم هاش به رنگ سیاهیی اسمون بود واو
جذاب بودن...هردو...اما کاملا جدی
چشم مشکی با صدایی جدی گفت：من جهانبخش هستم
اون چشم ابیه با صدای فوق العاده جذاب و گیرایی گفت：من هم افتخاری هستم
یکی از اون دخترایی به قول خودم عملی با صدای که داد میزد عشوه توش شنا میکنه گفت：اسمتون چیه؟
جهانبخش：شاهین
افتخاری：اشوان
یکی دیگش گفت：سنتون؟؟
عسل：مگه میخواین براشون شناسنامه بگیرید
و این شد شروع دعوایی بین اونا با عسل
اشوان با صدای بلندی گفت：بسه
همه ساکت شدم
اشوان：شما پنج نفر معرفی کنید
و اشاره کرد به عملی ها
نوبت به نوبت گفتن：پارمیس....آتریمیس...آرمیتیس....آناهید....آرالا
اشوان：همتون بفرمایید بیرون من اینجا به تفلون احتیاج ندارم
اون پنج نفر با اون اسم های عجق و وجقشون بعد از کلی خواهش و التماس که بزارید وایسیم رفع زحمت کردن
شاهین：معرفی کنید,
یه دختر خوشگل بلند شد و گفت：مینو زند
نوبت به نوبت گفتیم：مهسا بهادری... مستانه امیری....عاطفه سهرابی...سارا افتخاری... عسل جهانبخش...فروغ بهادرپور....ساناز محمدیان....تارا موسوی ....ریما نوروزی....شیوامهرارا....ترسامنفرد....پریا جهانی