شیطان یا فرشته پارت ۱۵
_________
*پرش زمانی به فردا*
ویو جیمین
صبح ساعت ۷ بیدار شدم رفتم پایین داشتم صبحونه میخوردم که ا/ت اومد
ا/ت: سلام*لبخند*
جیمین: سلامم بیا صبحونه
ا/ت: اومدممم
نشستیم با ا/ت صبحونه خوردیم
جیمین:ا/ت من امروز کار دارم ممکنه تا شب نیام
ا/ت: باشه ولی من چیکار کنم
جیمین: نمیدونم هرکاری دلت میخواد ولی بیرون نمیری فهمیدی؟
ا/ت: بلههه ناخدا(نشنیدم صداتونو. ا/ت: بلهههه ناخدا ادمین: هووو اون میاد بیرون با خوشحالی. ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: عاشقه آبه میتوپولی*یه چرت و پرتی نوشتم* ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: ندیدی اسفنج به این خوبی. ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: کوچولوی دندون خرگوشی ا/ت : باب اسفنجی باب اسفنجی باب اسفنجی. ا/ت و ادمین: شلوارررر مکعبیییی *پارمممم😂*)
جیمین : کیوت خر خوب من دیگه برم
ا/ت : باشه بای*لبخند*
بعدش رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون مشتری واسه اون محصول ها پیدا کردم قرار شد با تهیونگ بریم بفروشیمش
تهیونگ: هیونگگگگ
جیمین: سلام تهیونگ زودباش بریم که کار داریم
تهیونگ: آماده ام
یه ساعتی گذشت و تموم محصول ها رو فروختیم
جیمین: تهیونگ
تهیونگ: جانم؟
جیمین: من وقتی یکی رو میبینم قلبم تند میزنه میخنده میمیرم گریه میکنه انگار کل دنیا رو سرم خراب میشه حرفاش صورتش نگاهش منو دیوونه میکنه میدونم عاشق شدم ولی نمیتونم هم باهاش باشم
تهیونگ: عه پس بگو چرا جدیدا تو خودت نیستی ولی چرا
جیمین : یک اون آدمه این واسم مهم نیست دو این چیزهایی که فروختیم روح و خون پدرش بود پدرش رو من ک.شتم نمیتونم احساس خیلی بدی دارم
تهیونگ: عاااا این بد شد ببینم دختره در این باره بهت چی گفت
جیمین: دیروز تولد پدرش بود یعنی مردم سرش اونجوری که اون داشت گریه میکرد میگفت من فقط داشتم کارم رو انجام میدادم مقصر خودشه که با اینکه شنیده بود این جنگل خطرناکه بهش چیزی نگفت تا مسیر رو عوض کنه
تهیونگ: دختر با درکیه ها ولی مگه دروغ میگفت این کار ما همیشه بوده و به ما رسیده ما تقصیری نداریم حالا بگو ببینم کیه صبر کن همون دختره هست ؟
جیمین: ولی از اینم عذاب میکشم خودشو مقصر میدونه اره ا/ت.... ببین اون حسی بهم به احتمال زیاد نداره نظرت چیه پدرش رو زنده کنم؟ اینجوری منم راحت میشم
تهیونگ: چیییی خودت میدونی در عوض زنده کردن کسی خودت خاکستر میشی نکن هیونگ
جیمین: نمیتونم با این حس زندگی کنم ای لعنت که اونکارو باهاش کردم
تهیونگ: آروم باش درست میشه چند وقت صبر کن این با اینکه تازه اومده تو رو مقصر نمیدونه بزرگتر بشه کلا یادش میره عه اینقدر حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم خونت
جیمین: امید....
نشد حرفم رو کامل بگم که صدای جیغ ا/ت اومد
ا/ت: جیغغغغ ولم کن بهم دست نزن(داد)
وقتی وارد شدم دیدم اجوما رو زمین افتاده که شنیدم یکی گفت
..... : خفه شو دیگه کرم کردی
سریع رفتم بالا
جیمین: ا/تتت تو دیگه کی هستی
......: این مهم نیست زود باش بیا بریم
ا/ت: من باهات جایی نمیام الکس ولم کنننن
دیگه خیلی عصبی شدم و انداختمش زمین تا تونستم زدمش
تهیونگ: ا/ت حالت خوبه
ا/ت: ا..اره جیمین ولش کن کشتیش
جیمین: این کی بود؟
ا/ت : خ...خوب
جیمین: میگم کی بود؟؟؟
ا/ت: دوست پسر سابق
جیمین و تهیونگ: تو این سن دوست پسر دارییییی(تعجب و داد)
ا/ت: آروم تر توضیح میدم من با الکس پدرامون شریک بودن برای همین میشناختمش و همیشه تو یه مدرسه بودیم وقتی ۹ سالمون بود پیشنهاد داد دوست دخترش بشم من اون موقعه قبول کردم چون واقعا نمیدونستم چجوریه تا روز تولد ۱۵ سالگیش همون شبی که وارد جنگل شدیم بهش گفتم نمیخوام دیگه دوست دخترش باشم هنوز بچه ایم ولی قبول نکرد که پدرم صدام کرد و رفتیم تا الان که دوباره برگشت که فهمیدم خون آشامه
جیمین: واو عجب داستانی
تهیونگ:موافقم میگم نظرته که
جیمین: اهوم
ا/ت: میخواید چیکارش کنید
جیمین: یه کاریش میکنیم بیا تهیونگببریمش
تهیونگ: اومدم
ا/ت : خواهش میکنم هرکاری میکنید نکشیش درسته الان داشت منو بزور میبرد ولی ما از بچگی باهمیم
جیمین: هوففف باشه
اونو با تهیونگ بردیم یه جایی ولش کردم و خودمون هم برگشتیم خونه
*پرش زمانی به فردا*
ویو جیمین
صبح ساعت ۷ بیدار شدم رفتم پایین داشتم صبحونه میخوردم که ا/ت اومد
ا/ت: سلام*لبخند*
جیمین: سلامم بیا صبحونه
ا/ت: اومدممم
نشستیم با ا/ت صبحونه خوردیم
جیمین:ا/ت من امروز کار دارم ممکنه تا شب نیام
ا/ت: باشه ولی من چیکار کنم
جیمین: نمیدونم هرکاری دلت میخواد ولی بیرون نمیری فهمیدی؟
ا/ت: بلههه ناخدا(نشنیدم صداتونو. ا/ت: بلهههه ناخدا ادمین: هووو اون میاد بیرون با خوشحالی. ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: عاشقه آبه میتوپولی*یه چرت و پرتی نوشتم* ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: ندیدی اسفنج به این خوبی. ا/ت: باب اسفنجی. ادمین: کوچولوی دندون خرگوشی ا/ت : باب اسفنجی باب اسفنجی باب اسفنجی. ا/ت و ادمین: شلوارررر مکعبیییی *پارمممم😂*)
جیمین : کیوت خر خوب من دیگه برم
ا/ت : باشه بای*لبخند*
بعدش رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون مشتری واسه اون محصول ها پیدا کردم قرار شد با تهیونگ بریم بفروشیمش
تهیونگ: هیونگگگگ
جیمین: سلام تهیونگ زودباش بریم که کار داریم
تهیونگ: آماده ام
یه ساعتی گذشت و تموم محصول ها رو فروختیم
جیمین: تهیونگ
تهیونگ: جانم؟
جیمین: من وقتی یکی رو میبینم قلبم تند میزنه میخنده میمیرم گریه میکنه انگار کل دنیا رو سرم خراب میشه حرفاش صورتش نگاهش منو دیوونه میکنه میدونم عاشق شدم ولی نمیتونم هم باهاش باشم
تهیونگ: عه پس بگو چرا جدیدا تو خودت نیستی ولی چرا
جیمین : یک اون آدمه این واسم مهم نیست دو این چیزهایی که فروختیم روح و خون پدرش بود پدرش رو من ک.شتم نمیتونم احساس خیلی بدی دارم
تهیونگ: عاااا این بد شد ببینم دختره در این باره بهت چی گفت
جیمین: دیروز تولد پدرش بود یعنی مردم سرش اونجوری که اون داشت گریه میکرد میگفت من فقط داشتم کارم رو انجام میدادم مقصر خودشه که با اینکه شنیده بود این جنگل خطرناکه بهش چیزی نگفت تا مسیر رو عوض کنه
تهیونگ: دختر با درکیه ها ولی مگه دروغ میگفت این کار ما همیشه بوده و به ما رسیده ما تقصیری نداریم حالا بگو ببینم کیه صبر کن همون دختره هست ؟
جیمین: ولی از اینم عذاب میکشم خودشو مقصر میدونه اره ا/ت.... ببین اون حسی بهم به احتمال زیاد نداره نظرت چیه پدرش رو زنده کنم؟ اینجوری منم راحت میشم
تهیونگ: چیییی خودت میدونی در عوض زنده کردن کسی خودت خاکستر میشی نکن هیونگ
جیمین: نمیتونم با این حس زندگی کنم ای لعنت که اونکارو باهاش کردم
تهیونگ: آروم باش درست میشه چند وقت صبر کن این با اینکه تازه اومده تو رو مقصر نمیدونه بزرگتر بشه کلا یادش میره عه اینقدر حرف زدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم خونت
جیمین: امید....
نشد حرفم رو کامل بگم که صدای جیغ ا/ت اومد
ا/ت: جیغغغغ ولم کن بهم دست نزن(داد)
وقتی وارد شدم دیدم اجوما رو زمین افتاده که شنیدم یکی گفت
..... : خفه شو دیگه کرم کردی
سریع رفتم بالا
جیمین: ا/تتت تو دیگه کی هستی
......: این مهم نیست زود باش بیا بریم
ا/ت: من باهات جایی نمیام الکس ولم کنننن
دیگه خیلی عصبی شدم و انداختمش زمین تا تونستم زدمش
تهیونگ: ا/ت حالت خوبه
ا/ت: ا..اره جیمین ولش کن کشتیش
جیمین: این کی بود؟
ا/ت : خ...خوب
جیمین: میگم کی بود؟؟؟
ا/ت: دوست پسر سابق
جیمین و تهیونگ: تو این سن دوست پسر دارییییی(تعجب و داد)
ا/ت: آروم تر توضیح میدم من با الکس پدرامون شریک بودن برای همین میشناختمش و همیشه تو یه مدرسه بودیم وقتی ۹ سالمون بود پیشنهاد داد دوست دخترش بشم من اون موقعه قبول کردم چون واقعا نمیدونستم چجوریه تا روز تولد ۱۵ سالگیش همون شبی که وارد جنگل شدیم بهش گفتم نمیخوام دیگه دوست دخترش باشم هنوز بچه ایم ولی قبول نکرد که پدرم صدام کرد و رفتیم تا الان که دوباره برگشت که فهمیدم خون آشامه
جیمین: واو عجب داستانی
تهیونگ:موافقم میگم نظرته که
جیمین: اهوم
ا/ت: میخواید چیکارش کنید
جیمین: یه کاریش میکنیم بیا تهیونگببریمش
تهیونگ: اومدم
ا/ت : خواهش میکنم هرکاری میکنید نکشیش درسته الان داشت منو بزور میبرد ولی ما از بچگی باهمیم
جیمین: هوففف باشه
اونو با تهیونگ بردیم یه جایی ولش کردم و خودمون هم برگشتیم خونه
۱۲.۲k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.