چندپارتی✨ p:²
وقتی فک کرد بش خیانت کردی و...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا:وا...مگه من چیکارش کردم؟
ینی برای چی اینجوریه؟
اونسو ذهنش درگیر سوالات شده بود...این فکرا حالشو بد میکرد...انقد باخودش فک کرد که چشاش گرم شدو خوابید.!
(هی اونسو؟....اونسو.[ولم کن]..بیدارشو دیگه.!)
چشاشو کم کم باز کرد اون جونگکوک بود؟
چشماشو با مشتش مالوند و بلند شد...
ا: عامم...چیزی شده؟
ک:نع!
ا:پس برای چی بیدارم کردی؟
ک: هیچ همینجوری بخواب!
ا: باید دلیلی باشه دیگه!
ک: دلیلی نداره(عصبانی)
ا: چی؟بیدارم کردی بعدشم میگی بخواب؟چرا رفتارات تغییر کرده؟چرا شیش ماهه حرف نمیزنی؟چرا عذابم میدی هااااا..(باداد)
دخترک صداش با سیلی کع کوک زد قطع شد.
باورش سخت بود...کوکی که دوسش داشت الان زدش؟ دستشو روی جای دست کوک گذاشت بغض کرده بود.
ک:بس کن دیگه!...حالمو بهم زدی.!(باداد)
و بعد از اتاق بیرون رفت.
(حالمو بهم زدی.)این حرف کوک روی مغز اونسو راه میرفت...زانوهاشو بغل کرد و به دیوار تکیه داد.
ا:ی.ینی...من حال...بهم زنم؟(بغض)
بعد این حرفش بغضی که داشت ترکید...
ا:هقق...کوک...چرا؟(باگریه)
باخودش حرف میزد و گریه میکرد...آخرش خسته شدو به خواب رفت.
کوک ویو...
باورم نمیشه...دلم واسش تنگ شده ولی اون چی؟دلش تنگ شده؟بعد اینکه از اتاق خارج شدم رفتم پیش جیمین شی...اون حالمو خوب میکنه...از اینکه زدمش قلبم درد گرفت ولی اون چی چطور دلش اومده که اینکارو کنه؟
رسیدم در خونشون...درو زدم که یونا باز کرد...
رفتم تو...
ک: سلام
ی:سلام داداش!
ک: شال و کلاه کردی؟
ی: اوهوم قراره برم خرید...پس اونسو کو؟
ک: خونه است با جیمین کار داشتم کجاس؟
(چه عجب یادی ازما کردی؟)
کوک برگشت..دید جیمین باحوله ای که توی دستشه داره موهای مشکی و بهم ریختشو خشک میکنه...رفت سمتشو بغلش کرد...
ک: دلم واست تنگ شده بود جیمینی!(بغض)
جیمین خندید و کوک بغل کرد...
ج: یاااا...حالا بغض نکن.
از بغلش درش آورد.
ج: مثل اینکه کاری داری؟
ک: آره بهت نیاز دارم جیمینی!
ی: پسرا قبل اینکه حرفاتونو بزنید یوری پایینه منتظرمه من میرم خدافظ.
ج و ک:باشه برو خدافظ
یونا رفت...
ج:خب بیا بشین ببینم چه دردی داری که یادمان کردی!
ک: هیونگگ؟
رفت نشست..
ک:...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا:وا...مگه من چیکارش کردم؟
ینی برای چی اینجوریه؟
اونسو ذهنش درگیر سوالات شده بود...این فکرا حالشو بد میکرد...انقد باخودش فک کرد که چشاش گرم شدو خوابید.!
(هی اونسو؟....اونسو.[ولم کن]..بیدارشو دیگه.!)
چشاشو کم کم باز کرد اون جونگکوک بود؟
چشماشو با مشتش مالوند و بلند شد...
ا: عامم...چیزی شده؟
ک:نع!
ا:پس برای چی بیدارم کردی؟
ک: هیچ همینجوری بخواب!
ا: باید دلیلی باشه دیگه!
ک: دلیلی نداره(عصبانی)
ا: چی؟بیدارم کردی بعدشم میگی بخواب؟چرا رفتارات تغییر کرده؟چرا شیش ماهه حرف نمیزنی؟چرا عذابم میدی هااااا..(باداد)
دخترک صداش با سیلی کع کوک زد قطع شد.
باورش سخت بود...کوکی که دوسش داشت الان زدش؟ دستشو روی جای دست کوک گذاشت بغض کرده بود.
ک:بس کن دیگه!...حالمو بهم زدی.!(باداد)
و بعد از اتاق بیرون رفت.
(حالمو بهم زدی.)این حرف کوک روی مغز اونسو راه میرفت...زانوهاشو بغل کرد و به دیوار تکیه داد.
ا:ی.ینی...من حال...بهم زنم؟(بغض)
بعد این حرفش بغضی که داشت ترکید...
ا:هقق...کوک...چرا؟(باگریه)
باخودش حرف میزد و گریه میکرد...آخرش خسته شدو به خواب رفت.
کوک ویو...
باورم نمیشه...دلم واسش تنگ شده ولی اون چی؟دلش تنگ شده؟بعد اینکه از اتاق خارج شدم رفتم پیش جیمین شی...اون حالمو خوب میکنه...از اینکه زدمش قلبم درد گرفت ولی اون چی چطور دلش اومده که اینکارو کنه؟
رسیدم در خونشون...درو زدم که یونا باز کرد...
رفتم تو...
ک: سلام
ی:سلام داداش!
ک: شال و کلاه کردی؟
ی: اوهوم قراره برم خرید...پس اونسو کو؟
ک: خونه است با جیمین کار داشتم کجاس؟
(چه عجب یادی ازما کردی؟)
کوک برگشت..دید جیمین باحوله ای که توی دستشه داره موهای مشکی و بهم ریختشو خشک میکنه...رفت سمتشو بغلش کرد...
ک: دلم واست تنگ شده بود جیمینی!(بغض)
جیمین خندید و کوک بغل کرد...
ج: یاااا...حالا بغض نکن.
از بغلش درش آورد.
ج: مثل اینکه کاری داری؟
ک: آره بهت نیاز دارم جیمینی!
ی: پسرا قبل اینکه حرفاتونو بزنید یوری پایینه منتظرمه من میرم خدافظ.
ج و ک:باشه برو خدافظ
یونا رفت...
ج:خب بیا بشین ببینم چه دردی داری که یادمان کردی!
ک: هیونگگ؟
رفت نشست..
ک:...
۴.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.