وقتی بهت اهمیت نمی داد و ...
وقتی بهت اهمیت نمیداد و ...
#فلیکس #استری_کیدز #درخواستی
کلید خانه رو چرخاند ، صدایی کوچیکی ایجاد کرد ، به خونه تمیز و مرتبی که کرده بودی وارد شد ، اما با شنیدن صداهای خنده تو تعجب کرد البته شنیدن صدای یک پسر توی خونه اش باعث تعجب زیاد و همینطور عصبانیتش شده بود ، در را بست و کفش های سیاه رنگش رو درآورد
دمپایی های آبی رنگش رو پوشید و بدون هیچ صدایی وارد سالن شد با دیدن تو و پسری که کنارت نشسته بود و همینطور زیادی صمیمی به نظر میومدین سرفه آرومی کرد تا اعلام کنه که حضور داره ، با شنیدن صدای یک نفر سرت رو چرخاندی و با دیدن فلیکس لبخندی زدی
= اوه..اومدی عزیزم
سری آهسته تکون داد نگاه جدیش رو ازت گرفت و به پسری که کنارت نشسته بود، داد
یکی از ابرو هاش رو بالا داد و سوالی پرسید
_ فکر نکنم تاحالا دیدع باشمت ؟!
نگاهی به پسر، کنارت انداختی و لبخندت کشیده تر شد
= ام..هیونسو * دستتو گذاشتی رو شونه اش * پسر خالمه که امروز از آلمان رسیده ، قراره شام اینجا بمونه
نگاهش رو ازش گرفت و به تو داد ، سرش رو تکون داد و کت مشکی رنگش که باعث چند برابر زیباییش میشد رو در آورد و روی مبل گذاشت اومد و کنارت ، نشست
= من برم ظرف غذا هارو آماده کنم
هیونسو : صبر کن ا.ت بزار بیام کمکت کنم
میخواست پاشه کا فلیکس مانعش شد !!
دستش رو روی رون مردونه اش گذاشت و محکم فشارش داد ، و با لحن عصبانی ای گفت
_ نیازی نیست ، بشین یکم بیشتر آشنا بشیم
از این لحن و مدل نگاهش تعجب کرد اما لبخند دلنشینی زد ..
هیونسو : حتما ..
توی اون تایم کوچیک داشتی به خوبی نقشت رو عمل میکردی ، میتونستی حس کنی که فلیکس کاملا داره حسودی میکنه و درکنار اون نمیتونه هم نگهش داره
زیادی با پسر خالت لاس میزدین و صمیمی میشدین و همین نزدیکی زیاد باعث میشد که فلیکس رو اروم نگه نداره ..
بعد از خارج شدن پسر خاله ات در را بستی ، اما با حمله ، یک جسم به در پشتت چسبیدی
فلیکس بود ، تورو بین خودش و در اثیر کرده بود
فاصله صورت هاتون رو کم کرد و با صدای عمیق و دیپش لب زد
_ دقیقا این رفتارا چی بود میکردی ؟!
خونسرد جوابشو دادی
= از اونجایی که برات اهمیتی ندارم ، فکر نمیکردم به رفتارای الانم هم اهمیت بدی
از سنیدن حرفت عصبانیتش بیشتر از قبل شد نفسی بیرون فرستاد ، که با برخورد به گردنت و همینطور حس داغ بودنش ، آب دهنت رو قورت دادی
با پشت دستش اروم صورتت رو نوازش کرد .. از گونه تا چونه ات اروم با پشت دستش ، نوازش میکرد
با رسیدن دستش به چونه ات مکثی کرد .. نگاهی به لبات کرد و بعد به چشم هات ، با صدای خماری گفت
_ شاید بهتر باشه که امشب بهت نشون بدم کی برام اهمیت داره یا نداره !
لب های صورتی رنگ و همینطور خوش فرمش رو روی لب هات قرار داد و ...
End🥰
#فلیکس #استری_کیدز #درخواستی
کلید خانه رو چرخاند ، صدایی کوچیکی ایجاد کرد ، به خونه تمیز و مرتبی که کرده بودی وارد شد ، اما با شنیدن صداهای خنده تو تعجب کرد البته شنیدن صدای یک پسر توی خونه اش باعث تعجب زیاد و همینطور عصبانیتش شده بود ، در را بست و کفش های سیاه رنگش رو درآورد
دمپایی های آبی رنگش رو پوشید و بدون هیچ صدایی وارد سالن شد با دیدن تو و پسری که کنارت نشسته بود و همینطور زیادی صمیمی به نظر میومدین سرفه آرومی کرد تا اعلام کنه که حضور داره ، با شنیدن صدای یک نفر سرت رو چرخاندی و با دیدن فلیکس لبخندی زدی
= اوه..اومدی عزیزم
سری آهسته تکون داد نگاه جدیش رو ازت گرفت و به پسری که کنارت نشسته بود، داد
یکی از ابرو هاش رو بالا داد و سوالی پرسید
_ فکر نکنم تاحالا دیدع باشمت ؟!
نگاهی به پسر، کنارت انداختی و لبخندت کشیده تر شد
= ام..هیونسو * دستتو گذاشتی رو شونه اش * پسر خالمه که امروز از آلمان رسیده ، قراره شام اینجا بمونه
نگاهش رو ازش گرفت و به تو داد ، سرش رو تکون داد و کت مشکی رنگش که باعث چند برابر زیباییش میشد رو در آورد و روی مبل گذاشت اومد و کنارت ، نشست
= من برم ظرف غذا هارو آماده کنم
هیونسو : صبر کن ا.ت بزار بیام کمکت کنم
میخواست پاشه کا فلیکس مانعش شد !!
دستش رو روی رون مردونه اش گذاشت و محکم فشارش داد ، و با لحن عصبانی ای گفت
_ نیازی نیست ، بشین یکم بیشتر آشنا بشیم
از این لحن و مدل نگاهش تعجب کرد اما لبخند دلنشینی زد ..
هیونسو : حتما ..
توی اون تایم کوچیک داشتی به خوبی نقشت رو عمل میکردی ، میتونستی حس کنی که فلیکس کاملا داره حسودی میکنه و درکنار اون نمیتونه هم نگهش داره
زیادی با پسر خالت لاس میزدین و صمیمی میشدین و همین نزدیکی زیاد باعث میشد که فلیکس رو اروم نگه نداره ..
بعد از خارج شدن پسر خاله ات در را بستی ، اما با حمله ، یک جسم به در پشتت چسبیدی
فلیکس بود ، تورو بین خودش و در اثیر کرده بود
فاصله صورت هاتون رو کم کرد و با صدای عمیق و دیپش لب زد
_ دقیقا این رفتارا چی بود میکردی ؟!
خونسرد جوابشو دادی
= از اونجایی که برات اهمیتی ندارم ، فکر نمیکردم به رفتارای الانم هم اهمیت بدی
از سنیدن حرفت عصبانیتش بیشتر از قبل شد نفسی بیرون فرستاد ، که با برخورد به گردنت و همینطور حس داغ بودنش ، آب دهنت رو قورت دادی
با پشت دستش اروم صورتت رو نوازش کرد .. از گونه تا چونه ات اروم با پشت دستش ، نوازش میکرد
با رسیدن دستش به چونه ات مکثی کرد .. نگاهی به لبات کرد و بعد به چشم هات ، با صدای خماری گفت
_ شاید بهتر باشه که امشب بهت نشون بدم کی برام اهمیت داره یا نداره !
لب های صورتی رنگ و همینطور خوش فرمش رو روی لب هات قرار داد و ...
End🥰
۴.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.