✨داستان کوتاه✨ p.1
✨داستان کوتاه✨ p.1
نام : به راستی او کیست؟
کسی آنجاست... شاید هم نه! نمی دانم!
کسی با نگاه های بی پروا به من خیره شده. چرا این چنین به من می نگری؟ دنبال چه هستی؟ نکند سوسکی به صورتم چسبیده؟... صبر کن... صبر کن! نه چیزی نیست.
می دانی چیست؟ دلم بغل می خواهد. می توانی مرا بغل کنی؟ پس چرا چیزی نمی گویی؟ نکند تو هم دلت بغل می خواهد؟ ای بابا!
دارم بیشتر دقت می کنم. کسی آن سو به من زل زده. با همان چشمان مشکی و مو های کوتاه و خرمایی. عینکی قهوه ای و دو رنگ به چشم زده و مو هایش رها کرده. نمی دانم چرا؟ اما دست هایش را مشت کرده. ببینم می خواهی با مشت به صورتم بکوبی؟ حواست باشد منم رزمی بلدم!
ریه هایم را از نفس لبریز می کنم و نزدیک تر می روم. باید بفهمم او کیست؟ چرا به من چشم دوخته و جایی نمی رود. صبر کن! نکند قاتل است و وارد خانه ما شده؟ نکند می خواهد مرا بکشد؟! هی با توام! با تو... چرا حرفی نمی زنی؟
نه! چرا مثل من لباس پوشیده؟ چرا کار های مرا تکرار می کند؟ کسی که در آینه به من خیره شده واقعا کیست؟ نمی دانم! هنوز نه!
پایان
نظرتون چیع??
#فیک #داستان
نام : به راستی او کیست؟
کسی آنجاست... شاید هم نه! نمی دانم!
کسی با نگاه های بی پروا به من خیره شده. چرا این چنین به من می نگری؟ دنبال چه هستی؟ نکند سوسکی به صورتم چسبیده؟... صبر کن... صبر کن! نه چیزی نیست.
می دانی چیست؟ دلم بغل می خواهد. می توانی مرا بغل کنی؟ پس چرا چیزی نمی گویی؟ نکند تو هم دلت بغل می خواهد؟ ای بابا!
دارم بیشتر دقت می کنم. کسی آن سو به من زل زده. با همان چشمان مشکی و مو های کوتاه و خرمایی. عینکی قهوه ای و دو رنگ به چشم زده و مو هایش رها کرده. نمی دانم چرا؟ اما دست هایش را مشت کرده. ببینم می خواهی با مشت به صورتم بکوبی؟ حواست باشد منم رزمی بلدم!
ریه هایم را از نفس لبریز می کنم و نزدیک تر می روم. باید بفهمم او کیست؟ چرا به من چشم دوخته و جایی نمی رود. صبر کن! نکند قاتل است و وارد خانه ما شده؟ نکند می خواهد مرا بکشد؟! هی با توام! با تو... چرا حرفی نمی زنی؟
نه! چرا مثل من لباس پوشیده؟ چرا کار های مرا تکرار می کند؟ کسی که در آینه به من خیره شده واقعا کیست؟ نمی دانم! هنوز نه!
پایان
نظرتون چیع??
#فیک #داستان
۳.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.