فیک عشق دردسرساز
«پارت:۱۴»
صبح چشامو باز کردم و دیدم داره با یه نگاه مظلوم نگام میکنه.
+چیه میخوای بازت کنم؟
-اگه لطف کنی باز کنی خیلی خوب میشه چون نمیتونم دیگه دستشوییمو نگه دارم!
سریع بازش کردم ، پتو رو پرت کرد و دوید تو دستشویی.
از رو تخت بلند شدم موهامو شونه کردم بستم و رفتم تو آشپزخونه که صبحونه حاضر کنم.
از دستشویی اومد رنگش پریده بود.
رفتم
+ سمتش چیشدی تو؟حالت خوبه؟
-یکم حالت تهوع دارم و سرم گیج میره...
+وای متاسفم آقای محترم ولی شما بارداری
بعد بلند زدم زیر خنده
زد تو دستم و گفت...
-زهر مار بیشعور بی جنبه😒
رفت نشست رو صندلی و شروع کرد به خوردن.
+آروم بخور نترکی
-نترس نمیترکم
صبحونه که تموم شد رفتم توی حیاط خونه نشستم و به گلا آب میدادم و به این فکر میکردم که از وقتی اومدیم اینجا هیچ پیام یا زنگی نزده و این عجیب بود برام.
رفتم توی خونه و داشتم یه لیوان آب میریختم که...
-داشتم تو اتاق لباسامو داخل کمد میچیدم و مرتبشون میکردم که برم یه دوش بگیرم تو حال خودم بودم که یهو صدای شکستن چیزی اومد که سریع دویدم بیرون و دیدم مورا بین تیکه های شکسته پارچ و لیوان بی هوش افتاده.
رفتم بغلش کردم و بردمش تو ماشین، منکه اینجا رو بلد نبودم حالا چی کنم.
حرکت کردم و توی مسیر از یه مردی پرسیدم که نزدیک ترین بیمارستان کجاست و آدرس و گرفتم و راه افتادم.
رسیدم به بیمارستان و پرستارا رو صدا زدم که اومدن بالای سر مورا و من اومدم کنار.
بعد یه ربع دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت...
~شما همراه ایشون هستید؟
-بله حالش چطوره؟ چرا از هوش رفت؟
~بهم گفتن اجازه ندارم دلیلشو بهتون بگم اما حالش بهتره لطفا مواظبش باشید.
-اخه یعنی چی که نمیتونید بگید؟؟
+من اجازه ندادم بگه!
-برگشتم دیدم مورا پشتم وایساده
+من خوبم الانم بیا بریم خونه بیرون امنیت نداره تاوقتی اون مرد و شناسایی نکردیم.
-حرفمو قورت دادم و گفتم باشه که بیشتر به خودش فشار نیاره که بدتر بشه اما حسم میگفت یه چیزی هست که از منو بقیه پنهون میکنه
+رفتم بیرون و تهیونگ پشت سرم اومد که گوشیم زنگ خورد....
(لایکا کم شده اینجوری پیش بره دیگه پارتها رو ادامه نمیدم💔)
صبح چشامو باز کردم و دیدم داره با یه نگاه مظلوم نگام میکنه.
+چیه میخوای بازت کنم؟
-اگه لطف کنی باز کنی خیلی خوب میشه چون نمیتونم دیگه دستشوییمو نگه دارم!
سریع بازش کردم ، پتو رو پرت کرد و دوید تو دستشویی.
از رو تخت بلند شدم موهامو شونه کردم بستم و رفتم تو آشپزخونه که صبحونه حاضر کنم.
از دستشویی اومد رنگش پریده بود.
رفتم
+ سمتش چیشدی تو؟حالت خوبه؟
-یکم حالت تهوع دارم و سرم گیج میره...
+وای متاسفم آقای محترم ولی شما بارداری
بعد بلند زدم زیر خنده
زد تو دستم و گفت...
-زهر مار بیشعور بی جنبه😒
رفت نشست رو صندلی و شروع کرد به خوردن.
+آروم بخور نترکی
-نترس نمیترکم
صبحونه که تموم شد رفتم توی حیاط خونه نشستم و به گلا آب میدادم و به این فکر میکردم که از وقتی اومدیم اینجا هیچ پیام یا زنگی نزده و این عجیب بود برام.
رفتم توی خونه و داشتم یه لیوان آب میریختم که...
-داشتم تو اتاق لباسامو داخل کمد میچیدم و مرتبشون میکردم که برم یه دوش بگیرم تو حال خودم بودم که یهو صدای شکستن چیزی اومد که سریع دویدم بیرون و دیدم مورا بین تیکه های شکسته پارچ و لیوان بی هوش افتاده.
رفتم بغلش کردم و بردمش تو ماشین، منکه اینجا رو بلد نبودم حالا چی کنم.
حرکت کردم و توی مسیر از یه مردی پرسیدم که نزدیک ترین بیمارستان کجاست و آدرس و گرفتم و راه افتادم.
رسیدم به بیمارستان و پرستارا رو صدا زدم که اومدن بالای سر مورا و من اومدم کنار.
بعد یه ربع دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت...
~شما همراه ایشون هستید؟
-بله حالش چطوره؟ چرا از هوش رفت؟
~بهم گفتن اجازه ندارم دلیلشو بهتون بگم اما حالش بهتره لطفا مواظبش باشید.
-اخه یعنی چی که نمیتونید بگید؟؟
+من اجازه ندادم بگه!
-برگشتم دیدم مورا پشتم وایساده
+من خوبم الانم بیا بریم خونه بیرون امنیت نداره تاوقتی اون مرد و شناسایی نکردیم.
-حرفمو قورت دادم و گفتم باشه که بیشتر به خودش فشار نیاره که بدتر بشه اما حسم میگفت یه چیزی هست که از منو بقیه پنهون میکنه
+رفتم بیرون و تهیونگ پشت سرم اومد که گوشیم زنگ خورد....
(لایکا کم شده اینجوری پیش بره دیگه پارتها رو ادامه نمیدم💔)
۳۹.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.