🖤پادشاه من🖤 پارت 15
از زبان ا.ت :
داشتم میرفتم اشپزخانه که سویی گفت :
سویی : کنجکاوم بدونم خودتو خواهر هرزه ات چیکار کردین که ارباب هامون تنبیه تون کردن
بعد حرف سویی خون جلوی چشمام اومد دیگه چیزی نفهمیدم که حمله کردم سمتش موهاشو گرفتم تو دستم اونم موهامو گرفت تو دستش عوضی داشت جیغ میزد بادیگارد ها اومدن ولی من ولش نکردم تا اونو نکشتمش ولش نمیکنم خدمتکار ها دورمون جمع شدن که با صدای عربده ی ارباب پارک رو شنیدم اون اینجا چیکار میکرد سویی حولش دادم اونور و تعظیم کردم که گفت :
ارباب پارک : برای چی دعوا کردین( عربده )
ا.ت: ارباب اون به من و خواهرم گفت هرزه
سویی : ارباب دروغ میگه من اصن چیزی نگفتم
یه خدمه : ارباب سویی دروغ میگه اون به ا.ت و یونا گفت هرزه
ارباب پارک : وایستا ببینم تو ا.ت هستی
ا.ت: بله ارباب
ارباب پارک : سویی بندازین زیر زمین و ا.ت دنبالم بیا
از زبان ا.ت
دلم خنک شد به سویی زبون در اوردم و دنبال ارباب پارک رفتم رسیدیم به اتاق ارباب پارک رفتیم تو و درو بستم ارباب پارک برگشت و گفت :
جیمین : تو میخواستی بچمو بکشی؟
ا.ت: ارباب من نمیدونستم بچه ی شما بود....
جیمین : جوابمو بده( داد)
ا.ت: بله
جیمین : برو خدارو شکر کن بچم تو شکم خواهرته وگرنه حساب هردوتون رو میرسیدم
فعلا باید بریم عمارت من
ا.ت: چرا؟
جیمین : دکتر گفته خواهرت باید از استرس دور باشه برای همین میریم تورو ببینه
از زبان ا.ت :
رفتیم سوار ون ارباب پارک شدیم و به سمت عمارتش رفتیم.............
از زبان کوک :
خوشحال بودم که دوباره از اون غذاهای خوشمزه میخورم رفتم پایین ولی نمیدونم چرا قیافه هاشون یه جوری بود یه قاشق خوردم که........................
خماری هم خوبه دکترا گفتن 😚😚😚
داشتم میرفتم اشپزخانه که سویی گفت :
سویی : کنجکاوم بدونم خودتو خواهر هرزه ات چیکار کردین که ارباب هامون تنبیه تون کردن
بعد حرف سویی خون جلوی چشمام اومد دیگه چیزی نفهمیدم که حمله کردم سمتش موهاشو گرفتم تو دستم اونم موهامو گرفت تو دستش عوضی داشت جیغ میزد بادیگارد ها اومدن ولی من ولش نکردم تا اونو نکشتمش ولش نمیکنم خدمتکار ها دورمون جمع شدن که با صدای عربده ی ارباب پارک رو شنیدم اون اینجا چیکار میکرد سویی حولش دادم اونور و تعظیم کردم که گفت :
ارباب پارک : برای چی دعوا کردین( عربده )
ا.ت: ارباب اون به من و خواهرم گفت هرزه
سویی : ارباب دروغ میگه من اصن چیزی نگفتم
یه خدمه : ارباب سویی دروغ میگه اون به ا.ت و یونا گفت هرزه
ارباب پارک : وایستا ببینم تو ا.ت هستی
ا.ت: بله ارباب
ارباب پارک : سویی بندازین زیر زمین و ا.ت دنبالم بیا
از زبان ا.ت
دلم خنک شد به سویی زبون در اوردم و دنبال ارباب پارک رفتم رسیدیم به اتاق ارباب پارک رفتیم تو و درو بستم ارباب پارک برگشت و گفت :
جیمین : تو میخواستی بچمو بکشی؟
ا.ت: ارباب من نمیدونستم بچه ی شما بود....
جیمین : جوابمو بده( داد)
ا.ت: بله
جیمین : برو خدارو شکر کن بچم تو شکم خواهرته وگرنه حساب هردوتون رو میرسیدم
فعلا باید بریم عمارت من
ا.ت: چرا؟
جیمین : دکتر گفته خواهرت باید از استرس دور باشه برای همین میریم تورو ببینه
از زبان ا.ت :
رفتیم سوار ون ارباب پارک شدیم و به سمت عمارتش رفتیم.............
از زبان کوک :
خوشحال بودم که دوباره از اون غذاهای خوشمزه میخورم رفتم پایین ولی نمیدونم چرا قیافه هاشون یه جوری بود یه قاشق خوردم که........................
خماری هم خوبه دکترا گفتن 😚😚😚
۱۳.۷k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.