دختر فراموش شده part 6
دختر فراموش شده
پارت 6
هانا )
وقتی از داد زدن خسته شدم خاستم از پشت بوم برم پایین که به محض باز کردن در با قیافه جیمین روبه رو شدم که نگاهشورو کارت شناساییم رفت و با تعجب گفت
+ کیم ...هانا ؟
اصلا نمیدونستم چرا ولی میخاستم ازش فاصله بگیرم ... حتی دلم نمیخاست دوباره اسممو یاد بگیره دستمو روی کارت گرفتم و خاستم برم پایین که جیمین دستمو گرفت
+ ببخشید ...؟!
دیگه نمیتونستم ازش فرار کنم
-بله ؟
+ شما منو از کجا میشناسید ؟
قلبم به درد اومد و اشکی از گوشه چشمم خارج شد
- تو فک کن توی زندگی قبلی معشوقت بودم خب ؟!
جیمین مات و مبهوت منو نگا میکرد
اروم با اون یکی دستم دستشو گرفتم و از دستم جدا کردم پوستش هنوز همونقدر لطیف بود ک وقتی توی جنگل دستامو گرفت تا نترسم و بعد اروم برگشتم و به راهم ادامه دادم که یهو داد زد
+ هانااا
برای لحظه شور یا عشق یا خوشحالی یا هر چیزی که دوست دارین اسمشو بذارید وجودمو فرا گرفت ... برای لحطه حس کردم جیمین برگشته... برای لحظه تمام خاطرات 15 سال اخیر با صدا زدنم اسمم مرور شد
اما... کور خوندم
- جانم جیمینا ؟!
لبخندی زد و گفت
+ ولی این اولین زندگی منه ...!
و از پله ها دوید و اومد کنارم وایساد
- جیمینا ... این مطمئنا اولیش نیست !
+ پس چندمیشع ؟
- نمیدونم اما امیدوارم اخریش نباشه !
که یه لحطه صحنه ای از ذهنم عبود کرد
فلش بک به 15 سال قبل
- جیمینااا بیا راهب کارمون داره
+ دوباره اون راهب خرافاتیییب اه
- اینطوری نگوووو
+ نگو که حرفاشو باور میکنی :/
- حالا فعلا بیا بریم
...
راهب زنگوله هایی رو تکون میداد و ورد های عجیبی میخوندکه یهو جیمین گف
+ گفتم که دو تا تختش. کمه !
که یهو راهب زبون باز کرد : پارک جیمین تو بابت این حرف در زندگی قبلیت مجازات شدی بس نبود ؟
جیمین با جدیت جواب داد
+ شرمنده جناب راهب توهم زدی
راهب : چطور ؟
+ اخه این اولین زندگی منه :)
...
با یاد اوری اینکه این صحنه ... با یاداوری این جمله !
میخاستم تمام جهانو منفجر کنم از عصبانیت برگشتم سمت جیمین و بازوهاشو گرفتم
- یاااا لطفا یکم بهتر نگاه کن باشه ؟!
- هنوز یادت نمیاد هااا ؟
بغض گلومو گرفت
- چطوری تونستی اون همه خاطره رو پاک کنی جواب بدع ! ( با داد )
+ م..من واقعا ..نمیدو..نم درباره چی دارین صحبت میکنین
صندلام با فشار به پشت به پشت پام عصبی ترم میکردن خم شدم و صندلامو در اوردم و گفتم
- لعنت بهت اگه خودتو زدی به راه!
و پا برهنه و با صورت خیس اشک از پله ها پائین اومدم
سوار اسانسور شدم که با مدیر کمپانی مواجه شدم
مدیر : خانم کیم حالتون خوبه ؟
با هق هق گفتم
- خوبم مشکلی نیست !
که مدیر یه دستمال بهم داد و مهربون گفت :
مدیر : امیدوارم دیگه اینجوری نبینمتون !
لبخندی زدم و گفتم
- امیدوارم !
( استارت مثلث عشقییی) 😂
پارت 6
هانا )
وقتی از داد زدن خسته شدم خاستم از پشت بوم برم پایین که به محض باز کردن در با قیافه جیمین روبه رو شدم که نگاهشورو کارت شناساییم رفت و با تعجب گفت
+ کیم ...هانا ؟
اصلا نمیدونستم چرا ولی میخاستم ازش فاصله بگیرم ... حتی دلم نمیخاست دوباره اسممو یاد بگیره دستمو روی کارت گرفتم و خاستم برم پایین که جیمین دستمو گرفت
+ ببخشید ...؟!
دیگه نمیتونستم ازش فرار کنم
-بله ؟
+ شما منو از کجا میشناسید ؟
قلبم به درد اومد و اشکی از گوشه چشمم خارج شد
- تو فک کن توی زندگی قبلی معشوقت بودم خب ؟!
جیمین مات و مبهوت منو نگا میکرد
اروم با اون یکی دستم دستشو گرفتم و از دستم جدا کردم پوستش هنوز همونقدر لطیف بود ک وقتی توی جنگل دستامو گرفت تا نترسم و بعد اروم برگشتم و به راهم ادامه دادم که یهو داد زد
+ هانااا
برای لحظه شور یا عشق یا خوشحالی یا هر چیزی که دوست دارین اسمشو بذارید وجودمو فرا گرفت ... برای لحطه حس کردم جیمین برگشته... برای لحظه تمام خاطرات 15 سال اخیر با صدا زدنم اسمم مرور شد
اما... کور خوندم
- جانم جیمینا ؟!
لبخندی زد و گفت
+ ولی این اولین زندگی منه ...!
و از پله ها دوید و اومد کنارم وایساد
- جیمینا ... این مطمئنا اولیش نیست !
+ پس چندمیشع ؟
- نمیدونم اما امیدوارم اخریش نباشه !
که یه لحطه صحنه ای از ذهنم عبود کرد
فلش بک به 15 سال قبل
- جیمینااا بیا راهب کارمون داره
+ دوباره اون راهب خرافاتیییب اه
- اینطوری نگوووو
+ نگو که حرفاشو باور میکنی :/
- حالا فعلا بیا بریم
...
راهب زنگوله هایی رو تکون میداد و ورد های عجیبی میخوندکه یهو جیمین گف
+ گفتم که دو تا تختش. کمه !
که یهو راهب زبون باز کرد : پارک جیمین تو بابت این حرف در زندگی قبلیت مجازات شدی بس نبود ؟
جیمین با جدیت جواب داد
+ شرمنده جناب راهب توهم زدی
راهب : چطور ؟
+ اخه این اولین زندگی منه :)
...
با یاد اوری اینکه این صحنه ... با یاداوری این جمله !
میخاستم تمام جهانو منفجر کنم از عصبانیت برگشتم سمت جیمین و بازوهاشو گرفتم
- یاااا لطفا یکم بهتر نگاه کن باشه ؟!
- هنوز یادت نمیاد هااا ؟
بغض گلومو گرفت
- چطوری تونستی اون همه خاطره رو پاک کنی جواب بدع ! ( با داد )
+ م..من واقعا ..نمیدو..نم درباره چی دارین صحبت میکنین
صندلام با فشار به پشت به پشت پام عصبی ترم میکردن خم شدم و صندلامو در اوردم و گفتم
- لعنت بهت اگه خودتو زدی به راه!
و پا برهنه و با صورت خیس اشک از پله ها پائین اومدم
سوار اسانسور شدم که با مدیر کمپانی مواجه شدم
مدیر : خانم کیم حالتون خوبه ؟
با هق هق گفتم
- خوبم مشکلی نیست !
که مدیر یه دستمال بهم داد و مهربون گفت :
مدیر : امیدوارم دیگه اینجوری نبینمتون !
لبخندی زدم و گفتم
- امیدوارم !
( استارت مثلث عشقییی) 😂
۳۴.۱k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.