فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁵¹
•: آها.. ارباب گفتن که امشب همه مرخصن..
پوزخندی زد. سری تکون داد و رفت سمت کتابخونه ای که توی اتاق کار جئون بود.
بعد از دقایقی متوجه باز شدن در شد.
نفسای گرمی به گردنش میخورد.
متوجه بوسه های آروم و نرمی که به گردنش میخورد، شد.
آبدهنشو قورت داد.
جونگکوک روبهروش ایستاد.
فقط به چشمای هم خیره بودن.
ات پاشد تا دوباره از دستش در بره. ولی جونگکوک دستشو گرفت. و خودش نشست و ات رو روی پاهاش نشوند.
آروم گوشش رو میبوسید و نفسهای داغشو روی گردن ات خالی میکرد.
آروم و بیتاب زمزمه وار دم گوشش لب زد.
_: دوستدارم. دوست دارم. دوست دارم.
بیشتر حلقه دستاشو محکم کرد.
_: اجازه هست?
چند ثانیهوقت فک کرد. سر تکون داد.
آروم دخترشو روی مبل انداخت و خودش هم روش خیمه زد.
آروم لباشو میبوسید و مکهای عمیقی ازش میگرفت.
بعد از جدا شدن ازش به دخترش اجازه حرف زدن داد.
+: منم دوست دارم.
این حرف کافی بود که جئونو به جنون برسونه..
این دفعه وحشیانه تر پیش رفت. تحملش تموم شده بود.
بغلش کرد و سمت اتاق خواب خودش برد.
(بقیش به ما چه چیکار کردن.)
روشنایی صبح باعث شده بود کوک بیدار بشه و بدون هیچ کاری فقط به فرشتش نگاه کنه.
اونقدری بهش نگاه کرد که متوجه شد داره بیدار میشه.
با لحن کیوتی به جئون سلام گفت.
اونم که قند توی دلش آب شده بود فقط چشاشو بست و خندید.
+: هی چی انقدر خندهداره!
_: دارم به این فکر میکنم که تو خودت هنوز بچهای چجوری میخوای مامان بشی!
ات با یاد آوردن دیشب هین بلندی کشید و پتورو روی خودش گرفت و سرشو قایم کرد.
_: هی الان داری چیکار میکنی مثلا?
+: خفه شوووووو
_:*خنده*
+: فقط ساکت شو نمیخوام صداتو بشنوم جئئووووووون!
_: باشه باشه.
•: آها.. ارباب گفتن که امشب همه مرخصن..
پوزخندی زد. سری تکون داد و رفت سمت کتابخونه ای که توی اتاق کار جئون بود.
بعد از دقایقی متوجه باز شدن در شد.
نفسای گرمی به گردنش میخورد.
متوجه بوسه های آروم و نرمی که به گردنش میخورد، شد.
آبدهنشو قورت داد.
جونگکوک روبهروش ایستاد.
فقط به چشمای هم خیره بودن.
ات پاشد تا دوباره از دستش در بره. ولی جونگکوک دستشو گرفت. و خودش نشست و ات رو روی پاهاش نشوند.
آروم گوشش رو میبوسید و نفسهای داغشو روی گردن ات خالی میکرد.
آروم و بیتاب زمزمه وار دم گوشش لب زد.
_: دوستدارم. دوست دارم. دوست دارم.
بیشتر حلقه دستاشو محکم کرد.
_: اجازه هست?
چند ثانیهوقت فک کرد. سر تکون داد.
آروم دخترشو روی مبل انداخت و خودش هم روش خیمه زد.
آروم لباشو میبوسید و مکهای عمیقی ازش میگرفت.
بعد از جدا شدن ازش به دخترش اجازه حرف زدن داد.
+: منم دوست دارم.
این حرف کافی بود که جئونو به جنون برسونه..
این دفعه وحشیانه تر پیش رفت. تحملش تموم شده بود.
بغلش کرد و سمت اتاق خواب خودش برد.
(بقیش به ما چه چیکار کردن.)
روشنایی صبح باعث شده بود کوک بیدار بشه و بدون هیچ کاری فقط به فرشتش نگاه کنه.
اونقدری بهش نگاه کرد که متوجه شد داره بیدار میشه.
با لحن کیوتی به جئون سلام گفت.
اونم که قند توی دلش آب شده بود فقط چشاشو بست و خندید.
+: هی چی انقدر خندهداره!
_: دارم به این فکر میکنم که تو خودت هنوز بچهای چجوری میخوای مامان بشی!
ات با یاد آوردن دیشب هین بلندی کشید و پتورو روی خودش گرفت و سرشو قایم کرد.
_: هی الان داری چیکار میکنی مثلا?
+: خفه شوووووو
_:*خنده*
+: فقط ساکت شو نمیخوام صداتو بشنوم جئئووووووون!
_: باشه باشه.
۴.۵k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.