داستان سه برادر نویسنده ملیکا ملازاده
دنیا می گذشت. شاهین خیلی زود بزرگ شده بود اما ما هنوز توی سن نوجوونی بودیم و شیطنت های خودمون داشتیم. یک روز شاهرخ یک سی دی با خودش از مدرسه آورد.
_ شاهین که نیست؟
تعجب کردم چرا پرسید. خودش می دونست شاهین این ساعت نیست.
_ نه.
با ذوق گفت:
_ بریم پای کامپیوتر یک چیزی دارم.
چند روز بود شاهین با پول خودش تونسته بود یک کامپیوتر دسته دوم برامون بگیره. پشتش نشستیم و سی دی رو گذاشت.
_ این چیه؟
سقلمه ای بهم زد.
_ هیس! نگاه کن.
سکوت کردم و نگاه کردم. نمی فهمیدم این صفحه ها چیه اما حالم خوب نبود. منی که کمتر می دونستم بیشتر اذیت می شدم. احساس می کردم کار خیلی بدی می کنم اما یک حسی هم داشت. یکجا که اوجش بود شاهرخ بهم سقلمه ای زد.
_ برو دوربین رو بیار.
_ بذار من بیارم.
بهت زده به عقب برگشتم. شاهین بود. با دیدن نگاه سرخش و ابروهای بهم چسبیدش نفسم بند اومد. هر دو از جا پریدیم. کامیپوتر رو خاموش کرد و بعد به ما زل زد. شاهرخ بلند شد و عقب رفت. از این حرکت شاهرخ من هم ترسیدم و عقب رفتم اما احساس کردم باید توضیح بدم:
_ داداش فیلم بدی نبود. شاهرخ از مدرسه ش آورده بود فیلمی که مدرسه بده که بد نیست.
شاهین دستش رو به معنی ساکت بالا آورد. بعد مچ دست من رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید. ترسیدم. من رو کجا می برد؟ اصلا مگه من فیلم رو آورده بودم؟ از پله ها پایینم برد و رو به روی اتاق کوچیکی که به عنوان انباری استفاده می کردیم ایستاد. در رو باز کرد و به معنی که وحشت زده نگاهش می کردم گفت:
_ ساعت رو به روی در انبار. جز برای نگاه کردن به ساعت حق نداری در رو باز کنی تا نیم ساعت بگذره.
_ فیلم مال من نبود بخدا!
در رو باز کرد و داخل انداختم. بابا که آشپزخونه بود با دیدن این صحنه کنجکاو نگاه کرد. شاهین در رو روی من بست و تا چند لحظه صدایی نشنیدم تا اینکه صدای فریادهای بلندی اومد. انقدر ترسیدم که عقب عقب رفتم و به رخت خواب ها چسبیدم. اول متوجه نشدم صدای کیه یکم گذشت تا صدای شاهرخ رو تشخیص دادم. صدای فریادهای پی در پیش قطع نمیشد. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ جرات اینکه در رو باز کنم نداشتم.
چند دقیقه بعد سکوت شد. از سکوت بیشتر از فریادها ترسیدم. متوجه بودم که نیم ساعت نشده. با پاهای لرزون همون جا نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم. یکم بعد هر چند دقیقه یکبار از لای در به ساعت نگاه می کردم. ترسیده بودم و این زمان هم نمی خواست تموم بشه. بالاخره نیم ساعت که گذشت بیرون اومدم. صدای زن بابام رو شنیدم که به بابا می گفت:
_ سر زدی؟
_ شاهین خیلی عصبانی بود فعلا صلاح نیست.
من رو که دیدن سکوت کردن. از پله ها بالا رفتم. ساسان داشت پایین می اومد. با دیدن من پوزخند زد.
_ برو که برادر کشتی راه افتاد.
نفهمیدم چی گفت اما ترسیدم
#رمان
_ شاهین که نیست؟
تعجب کردم چرا پرسید. خودش می دونست شاهین این ساعت نیست.
_ نه.
با ذوق گفت:
_ بریم پای کامپیوتر یک چیزی دارم.
چند روز بود شاهین با پول خودش تونسته بود یک کامپیوتر دسته دوم برامون بگیره. پشتش نشستیم و سی دی رو گذاشت.
_ این چیه؟
سقلمه ای بهم زد.
_ هیس! نگاه کن.
سکوت کردم و نگاه کردم. نمی فهمیدم این صفحه ها چیه اما حالم خوب نبود. منی که کمتر می دونستم بیشتر اذیت می شدم. احساس می کردم کار خیلی بدی می کنم اما یک حسی هم داشت. یکجا که اوجش بود شاهرخ بهم سقلمه ای زد.
_ برو دوربین رو بیار.
_ بذار من بیارم.
بهت زده به عقب برگشتم. شاهین بود. با دیدن نگاه سرخش و ابروهای بهم چسبیدش نفسم بند اومد. هر دو از جا پریدیم. کامیپوتر رو خاموش کرد و بعد به ما زل زد. شاهرخ بلند شد و عقب رفت. از این حرکت شاهرخ من هم ترسیدم و عقب رفتم اما احساس کردم باید توضیح بدم:
_ داداش فیلم بدی نبود. شاهرخ از مدرسه ش آورده بود فیلمی که مدرسه بده که بد نیست.
شاهین دستش رو به معنی ساکت بالا آورد. بعد مچ دست من رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید. ترسیدم. من رو کجا می برد؟ اصلا مگه من فیلم رو آورده بودم؟ از پله ها پایینم برد و رو به روی اتاق کوچیکی که به عنوان انباری استفاده می کردیم ایستاد. در رو باز کرد و به معنی که وحشت زده نگاهش می کردم گفت:
_ ساعت رو به روی در انبار. جز برای نگاه کردن به ساعت حق نداری در رو باز کنی تا نیم ساعت بگذره.
_ فیلم مال من نبود بخدا!
در رو باز کرد و داخل انداختم. بابا که آشپزخونه بود با دیدن این صحنه کنجکاو نگاه کرد. شاهین در رو روی من بست و تا چند لحظه صدایی نشنیدم تا اینکه صدای فریادهای بلندی اومد. انقدر ترسیدم که عقب عقب رفتم و به رخت خواب ها چسبیدم. اول متوجه نشدم صدای کیه یکم گذشت تا صدای شاهرخ رو تشخیص دادم. صدای فریادهای پی در پیش قطع نمیشد. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ جرات اینکه در رو باز کنم نداشتم.
چند دقیقه بعد سکوت شد. از سکوت بیشتر از فریادها ترسیدم. متوجه بودم که نیم ساعت نشده. با پاهای لرزون همون جا نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم. یکم بعد هر چند دقیقه یکبار از لای در به ساعت نگاه می کردم. ترسیده بودم و این زمان هم نمی خواست تموم بشه. بالاخره نیم ساعت که گذشت بیرون اومدم. صدای زن بابام رو شنیدم که به بابا می گفت:
_ سر زدی؟
_ شاهین خیلی عصبانی بود فعلا صلاح نیست.
من رو که دیدن سکوت کردن. از پله ها بالا رفتم. ساسان داشت پایین می اومد. با دیدن من پوزخند زد.
_ برو که برادر کشتی راه افتاد.
نفهمیدم چی گفت اما ترسیدم
#رمان
۲.۴k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.