بازی عشق شیطان پارت ۲
☆P. . . 2☆
رفتیم بالا سمت دفتر رئیس رفتیم که...
ویو کارلو:
تقریبا داشت ساعت ۴ میشد...
خیلی وقت وقت بود هه این رو ندیده بودم تقریبا دو ماهی میشد.
توی همین فکرا بودم که صدای کارمندا به گوشم رسید همه میگفتن که نکنه این دوست دختر لوکا باشه...
یه جورایی شک کردم که شاید هه این اومده باشه و اونو با دوست دختر لوکا اشتباه گرفته باشن...
نه بابا این چه فکریه؟!!!
اون برادرشه... اما البته که مین سو برادر واقعیشه توی این فکرا بودم که صدای در اومد... لوکا بود... در رو باز کرد و اومد داخل...
لوکا: میتونی یه لحظه بیای؟
کارلو: واسه چی؟
لوکا: یه جلسه کوتاه فوری.
کارلو: آهان باشه.
پرش زمانی به بعد جلسه، ویو کارلو:
این جلسه خیلی رو مخم رفت، مثل اینکه فروش کالا های برند ما، به خاطر برند رقیب، کمی پایین اومده...
خیلی داشت عصبیم میکرد...
با این فکر داشتیم با بقیه اعضای بخش مدیریت و لوکا میومدیم بیرون و حرف میزدیم که چشمم به یه دختری افتاد...
دختر خیلی خوشگل و جذابی بود.
چند لحظه بهش خیره شده بودم...
این کار حسی به من میداد که انگار کل دنیا رو بهم داده بودن...
قلبم ول نمیکرد فقط تند تند میزد...
مثل دیوونه ها شدم. فقط تو فیلما چنین چیزی دیده بودم...
تموم شد، کلا زده به سرم. کافیه فقط تماشاش کنم. انگار تو یه ثانیه شده بود تنها دلیلی که برای زنده موندن و نفس کشیدن داشتم...
اما امکان نداشت اون هه این بود...
یه دفعه ای به خودم اومدم کنار میز منشی که جلوی در دفتر بود،بودیم به میز تکیه دادم دست چپم رو به میز گرفتم دست راستمم روی قلبم گرفتم سرمم یکم پایین انداختم: این چه فکریه چرا باید راجب یه دختر یهویی همچین حسی پیدا کنم؟؟!!! اونم هه این! این اولین باری نیست که میبینمش.
سوهو: کارلو؟ کارلو...هی حالت خوبه؟
کارلو:...
سوهو: کارلو با توام.
کارلو: عا بله؟!
سوهو: حواست کجاس؟
کارلو: عا همینجا.
لوکا: من که بعید میدونم.
دوباره به هه این نگاه کردم دوباره همون حس...
مین سو: ولی دستت روی قلبته، اتفاقی افتاده؟
کارلو: نه کاملا خوبم.
یه جون: مطمئنی؟
کارلو: عا آره. بیاین بریم دفتر.
مین سو: اوکی.
رفتیم سمت دفتر من...
وارد دفتر شدیم من پشت میزم نشستم و لوکا و مین سو و یه جون و سوهو هم جلوی میز نشستن...
میخواستیم تعدادی از مدارک و اسناد رو بررسی کنیم، اما من دست خودم نبود به یه نقطه خیره شده بودم و هنوز تو فکر هه این بودم...
لوکا: کارلو، یکی از اسناد اشتباه چاپ شده باید برای... کارلو؟
کارلو: عا چی؟ یعنی بله؟
لوکا: تو باغ نیستیا.
کارلو: بیخیالش چیزی داشتی میگفتی؟
لوکا: این.
کارلو: وایسا ببینم.آره، بگو دوباره چاپش کنن.
لوکا: آهان باشه.
لوکا داشت سمت در میرفت که یاد یه چیزی افتادم...
کارلو: راستی لوکا، قرار بود امروز هه این بیاد...
رفتیم بالا سمت دفتر رئیس رفتیم که...
ویو کارلو:
تقریبا داشت ساعت ۴ میشد...
خیلی وقت وقت بود هه این رو ندیده بودم تقریبا دو ماهی میشد.
توی همین فکرا بودم که صدای کارمندا به گوشم رسید همه میگفتن که نکنه این دوست دختر لوکا باشه...
یه جورایی شک کردم که شاید هه این اومده باشه و اونو با دوست دختر لوکا اشتباه گرفته باشن...
نه بابا این چه فکریه؟!!!
اون برادرشه... اما البته که مین سو برادر واقعیشه توی این فکرا بودم که صدای در اومد... لوکا بود... در رو باز کرد و اومد داخل...
لوکا: میتونی یه لحظه بیای؟
کارلو: واسه چی؟
لوکا: یه جلسه کوتاه فوری.
کارلو: آهان باشه.
پرش زمانی به بعد جلسه، ویو کارلو:
این جلسه خیلی رو مخم رفت، مثل اینکه فروش کالا های برند ما، به خاطر برند رقیب، کمی پایین اومده...
خیلی داشت عصبیم میکرد...
با این فکر داشتیم با بقیه اعضای بخش مدیریت و لوکا میومدیم بیرون و حرف میزدیم که چشمم به یه دختری افتاد...
دختر خیلی خوشگل و جذابی بود.
چند لحظه بهش خیره شده بودم...
این کار حسی به من میداد که انگار کل دنیا رو بهم داده بودن...
قلبم ول نمیکرد فقط تند تند میزد...
مثل دیوونه ها شدم. فقط تو فیلما چنین چیزی دیده بودم...
تموم شد، کلا زده به سرم. کافیه فقط تماشاش کنم. انگار تو یه ثانیه شده بود تنها دلیلی که برای زنده موندن و نفس کشیدن داشتم...
اما امکان نداشت اون هه این بود...
یه دفعه ای به خودم اومدم کنار میز منشی که جلوی در دفتر بود،بودیم به میز تکیه دادم دست چپم رو به میز گرفتم دست راستمم روی قلبم گرفتم سرمم یکم پایین انداختم: این چه فکریه چرا باید راجب یه دختر یهویی همچین حسی پیدا کنم؟؟!!! اونم هه این! این اولین باری نیست که میبینمش.
سوهو: کارلو؟ کارلو...هی حالت خوبه؟
کارلو:...
سوهو: کارلو با توام.
کارلو: عا بله؟!
سوهو: حواست کجاس؟
کارلو: عا همینجا.
لوکا: من که بعید میدونم.
دوباره به هه این نگاه کردم دوباره همون حس...
مین سو: ولی دستت روی قلبته، اتفاقی افتاده؟
کارلو: نه کاملا خوبم.
یه جون: مطمئنی؟
کارلو: عا آره. بیاین بریم دفتر.
مین سو: اوکی.
رفتیم سمت دفتر من...
وارد دفتر شدیم من پشت میزم نشستم و لوکا و مین سو و یه جون و سوهو هم جلوی میز نشستن...
میخواستیم تعدادی از مدارک و اسناد رو بررسی کنیم، اما من دست خودم نبود به یه نقطه خیره شده بودم و هنوز تو فکر هه این بودم...
لوکا: کارلو، یکی از اسناد اشتباه چاپ شده باید برای... کارلو؟
کارلو: عا چی؟ یعنی بله؟
لوکا: تو باغ نیستیا.
کارلو: بیخیالش چیزی داشتی میگفتی؟
لوکا: این.
کارلو: وایسا ببینم.آره، بگو دوباره چاپش کنن.
لوکا: آهان باشه.
لوکا داشت سمت در میرفت که یاد یه چیزی افتادم...
کارلو: راستی لوکا، قرار بود امروز هه این بیاد...
۱.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.