فیک کوک قمار عشق پارت ۴
پارت ۴
یهو جونگ کوک ی نیشخند چندش زد وگفت: بله من ترساجان رو میشناسم ، یکی از شاگردامه
اقای پارک گفت:اوه چقدر خوب پس همو میشناسین
پدرم گفت:کوک چقدر خوب شد که تو استاد دخترمی اینجوری خیالم راحته
کوک گفت: من مواظبش هستم خیلی شاگرد خوب و با نظمیه
من مثل مجسمه اونجا بودم اخه مگه میشه ؟؟
ای خدااا من چقدر بدشانسم
من کجام بانظمه که ابن چلقوز میگه؟
داشتن کادو هارو میدادن که مادرم بهم تنه زد و گفت:برو کادو کوکو بده
اخه چرا من باید برم بدم بهش؟ جیمین مگه مردههههه ، خب اونم ی نقشی داشته باشه
فقط بلده با دخترا لاس بزنه ، پسره بز
رفتم سمت کوک با ی لبخند فیک گفتم:تولدت مبارک اقای جئون
با نیشخند گفت:کوک صدام کن
با حرص گفتم:اهه.....تولدت مبارک کوووک
خواستم برم که مامانم گفت:کجا بغلش کن
این چه رسم مسخره ایههههه
من برای چی باید این پسره ی چلقوزو بغل کنم؟ من میخوام سربه تن این بشر نباشه بعد میگن برو بغلش کن
رفتم سمتش اروم و سریع بغلش کردم و کشیدم عقب
وقتی بقلش کردم نیشش باز شد انگار برنده شده باشه اییییش
۴ ماه بعد
این هفته بخاطر باز سازی دبیرستان تعطیل شده ، قرار شد با رفیقام و کوک و دوستاش بریم خوشگذرونی
توی ویلای بابای کوک بودیم با لیا و لیسا ، تمین ، چان وو(دوست کوک) و دوست دخترش بودیم
خونش چهار خوابه بود جیمین و لیسا از اول مثل کنه بهم چسبیده بودم ، باهم رفتن تو ی اتاق ، تو ی اتاق دیگه لیا و تمین (رلن) ، تو ی اتاق دیگ چان وو ودوست دخترش
و
و
و
و اخری من بدبخت موندم که باید میرفتم پیش این پسره ی احمق چلقوز واقعا تحملش سخته...
خدایا مگه بدشانس تر از منم وجود داره توی این کره خاکیییی
رفتم تو اتاق دیدم نشسته روی تخت ی اهوم کردم ولی اهمیت نداد یهو داد زدم و گفتم:هوووی با توام
بدبخت سه متر پرید تو هوا گفت:چته روانی ترسوندیم
گفتم:گمشو بیرون مسخوام لباس عوض کنم
وقتی اینو گفتم چشماش از شیطنت برق زد و گفت: راحت بذش ، من مشکلی ندارم و نگاهت نمیکنم
گفتم:هی بچه پروو راحت بودن یا نبودن تو برام مهم نیست برو بیرون میخوام لباس عوض کنم (باداد)
گفت:نچ نچ....نمیرم
گفتم: کوک رو اعصاب من راه نرو، برووو بیرون تا قاطی نکردم
بعد از دچ ساعت فک زدن با این نفهمو اخر بزور رفت ، چقدر این نفهمهههه اخه (نویسنده: نفهم خودتی:/ )
کامنت:۴۰
تا پارت بعد بای
یهو جونگ کوک ی نیشخند چندش زد وگفت: بله من ترساجان رو میشناسم ، یکی از شاگردامه
اقای پارک گفت:اوه چقدر خوب پس همو میشناسین
پدرم گفت:کوک چقدر خوب شد که تو استاد دخترمی اینجوری خیالم راحته
کوک گفت: من مواظبش هستم خیلی شاگرد خوب و با نظمیه
من مثل مجسمه اونجا بودم اخه مگه میشه ؟؟
ای خدااا من چقدر بدشانسم
من کجام بانظمه که ابن چلقوز میگه؟
داشتن کادو هارو میدادن که مادرم بهم تنه زد و گفت:برو کادو کوکو بده
اخه چرا من باید برم بدم بهش؟ جیمین مگه مردههههه ، خب اونم ی نقشی داشته باشه
فقط بلده با دخترا لاس بزنه ، پسره بز
رفتم سمت کوک با ی لبخند فیک گفتم:تولدت مبارک اقای جئون
با نیشخند گفت:کوک صدام کن
با حرص گفتم:اهه.....تولدت مبارک کوووک
خواستم برم که مامانم گفت:کجا بغلش کن
این چه رسم مسخره ایههههه
من برای چی باید این پسره ی چلقوزو بغل کنم؟ من میخوام سربه تن این بشر نباشه بعد میگن برو بغلش کن
رفتم سمتش اروم و سریع بغلش کردم و کشیدم عقب
وقتی بقلش کردم نیشش باز شد انگار برنده شده باشه اییییش
۴ ماه بعد
این هفته بخاطر باز سازی دبیرستان تعطیل شده ، قرار شد با رفیقام و کوک و دوستاش بریم خوشگذرونی
توی ویلای بابای کوک بودیم با لیا و لیسا ، تمین ، چان وو(دوست کوک) و دوست دخترش بودیم
خونش چهار خوابه بود جیمین و لیسا از اول مثل کنه بهم چسبیده بودم ، باهم رفتن تو ی اتاق ، تو ی اتاق دیگه لیا و تمین (رلن) ، تو ی اتاق دیگ چان وو ودوست دخترش
و
و
و
و اخری من بدبخت موندم که باید میرفتم پیش این پسره ی احمق چلقوز واقعا تحملش سخته...
خدایا مگه بدشانس تر از منم وجود داره توی این کره خاکیییی
رفتم تو اتاق دیدم نشسته روی تخت ی اهوم کردم ولی اهمیت نداد یهو داد زدم و گفتم:هوووی با توام
بدبخت سه متر پرید تو هوا گفت:چته روانی ترسوندیم
گفتم:گمشو بیرون مسخوام لباس عوض کنم
وقتی اینو گفتم چشماش از شیطنت برق زد و گفت: راحت بذش ، من مشکلی ندارم و نگاهت نمیکنم
گفتم:هی بچه پروو راحت بودن یا نبودن تو برام مهم نیست برو بیرون میخوام لباس عوض کنم (باداد)
گفت:نچ نچ....نمیرم
گفتم: کوک رو اعصاب من راه نرو، برووو بیرون تا قاطی نکردم
بعد از دچ ساعت فک زدن با این نفهمو اخر بزور رفت ، چقدر این نفهمهههه اخه (نویسنده: نفهم خودتی:/ )
کامنت:۴۰
تا پارت بعد بای
۴۰.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.